از «واگویههای خدمت سربازی»؛ «حکایت ممد»
-چند هفته پیش که از عشقی شکستخورده برایم دردودل میکرد و از چندمدت حبسش به جرم جعل هویت خاطره میگفت، با صدایی آرام، آرامشی که از او اصلاً برنمیآمد، از من خواست کتابی هم به او بدهم. بچهی شیراز است و اصالتش به لار برمیگردد، «کاکام من که بچه روستام». صبحِ شنبهی بعد، پس از نظافتِ روزانهی پادگان که چند دقیقهای فرصت برای استراحت فراهم شده بود، درازکش کف آسایشگاه، «قبارباز» را بهسرعت میخواند. حسابی مایهی خنده و شوخی رفقای آسایشگاه شد. خودش هم قهقهه میزد و با بچهها همراهی میکرد. «داستایوفسکی دیگه چی بود دادی دست این بچه»؟! این را پیمان که زبانشناسی خوانده است همراه با خندهها و با حرکات منظم و عجیب دستش به من گفت.
یک لحظه هم آرام ندارد. از کنار هرکس که میگذرد به بازیاش میگیرد. از همان روز اول این و آن را سوژه میکرد و دست میانداخت؛ حالا نوبت بچهها بود که کمی اذیتش کنند. موقع خاموشی با مزخرفاتش و یادآوری سوژهی نمونهی آن روز، آسایشگاه را به خنده میاندازد و خواب از همه میگیرد. یادم میافتد میان دردودلهای آن روزش بهم گفته بود «بخدا این مسخرهبازیها برای اینه که فراموشاش کنم». البته کتاب که بهدستش میافتد، کمتر سراغ سروکلهزدن با دیگران میرود.
در این مدت که نیمی از آموزشیام گذشته است، دفترچهی یادداشتم پر شده از لیست اسامی بهامانتگیرندگان و کتابهای به امانت گرفتهشده. بیش از همه اسم محمد در آن تکرار شده. هر صبحِ شنبه تا اینکه پا به آسایشگاه میگذارم، زودتر از همه جویا است که «سیاوش کتاب جدید چی آوردی»؟ با شور و شوق کتابی که برایش درنظر داشتم را از دستم میقاپد. قبل از بستن بند پوتینها، همزمان که با چشمهای درشت و امیدوارش کتاب را تورقی میکند، منتظر است تا در یک دقیقه معرفی کتاب توجهاش را جلب کنم؛ توجهی که البته پیش خودش از قبل جلب شده بود. همینطور که دو-سه کتاب سفارشی دیگران از کتابخانهی شخصیام را به متقاضیان میدهم و اسامی را یادداشت میکنم، از ته آسایشگاه، انگار که در یک شرطبندی پیروز شده باشد، فریاد میزند «زودی میخونمش عامو».
اینبار سهشنبه که به مرخصی میآمدم، از پیش میدانست که آخر هفته را هم بازداشت است. بعد از اینکه جلوی ارشد گروهان درآمده بود و لیچار بارش کرده بود، با تاکید بیشتر به من سپرد که حتما کتاب دیگری هم برایش بیاورم. مرخصی تشویقیام از بابت تمیزی دستشویی و آنطور که فرماندهی گروهان در کلاس آموزشی تمرین با آرپیجی۷ بلند و محکم گفته بود «سارانی دستشوییها را برق انداخته است»، بیش از من، مایهی خوشحالی محمد شده بود. خوشحال بود که با آوردن زودهنگام کتابی دیگر، محتوای گذرانِ دو روز بازداشتیاش را فراهم میکنم.
همان روزی که اعتمادش، زبان دردودلش را به روی من گشوده بود، سرش را پایینانداخته درحال تلاش برای از میان برداشتن بغض فروناخوردهاش از میانهی راه گلو، گفت «۷سال با هم بودیم. نمیگم من هم خیلی آدم خوبی بودم؛ اما بخدا دو ماه آخر رو بخاطرش دیگه دختربازی نکردم. اصلاً از همین زورم میگیره». بغض مزاحم را بهدشواری از سر راه گلو برداشت و گردن را کمی راست کرد. «رفتم پسره رو پیدا کردم. نتونستم خیلی باهاش صحبت کنم». از این بخش روایتش میگذرد و سرش را بالاتر میگیرد. چشمها که آلودهاند به اشکهایی که نباید جاری شوند و جاری نشدند، به چشمهای من دوخته شد تا دردودلی که حالا بیانش خیلی شرمندهاش کرده بود را به پایان ببرد. «فقط یکی خوابوندم توی گوشش. دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم». زورکی خندهای میاندازد و دستش را به شانهام میزند. «کیرم توش عامو! تو که سرت میشه، یه کتابی واسهام بیار حتماً». سریع بلند شد. به تختش نرسیده، درب گروهان فریاد زده شد «آقا به خط بشید، نمازه»! یکی از سوی دیگر آسایشگاه با فریاد اعتراض میکند که «مگه اول قرار نیست ناهار بخوریم»؟