ویرگول
ورودثبت نام
سیاوش سارانی
سیاوش سارانیپژوهشگر علوم اجتماعی و مهندس مکانیک؛ ویراستار، گزارش‌نویس و مترجم آلمانی-فارسی؛ نیروی امریه در مرکز مطالعات آینده‌پژوهی دانشگاه تربیت‌مدرس؛ پیش‌تر مهندس مکانیک؛ بلوچ‌زاده و ساکن تهران؛
سیاوش سارانی
سیاوش سارانی
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

گام معلق گنجشک

روایتی‌ست از مهاجرت ارشان، برادرم، یکی از خیلی گنجشکان این سرزمین معلق میان خاور و باختر.

عنوان را از نام یکی از عمده ترین فیلم‌های کارگردان مشهور آنجلوپولوس به اقتباس گرفته‌ام، فیلم «گام معلق لک‌لک».


پرده‌ی اول
کف دست‌ها و پیشانی را هم‌سطح شیشه‌ی شبنم‌گرفته‌ی ماشین کرده بود و با چشم‌هایی حیرت‌زده در دوردست دنبال چیزی می‌گشت. من و امیر برای اذیت‌کردن برادر کوچک‌تر، از خواب بیدارش کردیم و در دوردست بیابانی مهتاب‌گرفته در اطراف اصفهان را به‌جای بیابانی در آمریکا جا زده بودیم. همین‌طور که برای دیدبانی خیز برداشته بود و چشم‌های خواب‌آلوده‌اش را می‌مالاند، در میانه‌ی صدای منقطع و پارازیت‌دار رادیوفردا که نبض ثابت رانندگی شبانه‌ی پدر در سفرهای طولانی تعطیلات بود، فریاد زد «ععهه، اینجا واقعا آمریکاست؟» من و امیر بعد از اینکه به‌حد کافی از این شیطنت کیف‌مان پر شد، حسابی زیر خنده زدیم. نگاه طعنه‌آمیز و ناراحت ارشان ۴-۵ ساله بیشتر روده‌برمان می‌کرد.
شاید این اولین نگاه سه‌نفرمان بود به دوردستی که در آن چیزی فراتر از مرزهای دائماً یادآوری‌شده در رادیوفرداها را تخیل می‌کردیم. حول‌وحوش اشغال عراق توسط آمریکا بود و تهدید دائمی نسبت به «محور شرارت»، رابطه‌ی تاریک جنگ و مرز را برای‌مان روشن کرده بود. ما سه نفر که میان دوستان و البته خودمان به سه تفنگدار شناخته می‌شویم، سه رفیق، سه هم‌کوپگ و سه برادر: استاد، سرطان و گنجشک؛ خیره به تاریکی روشنایی زمانه‌ای دیگر را می‌جستیم.

ارشان را از همان ۱-۲ سالگی که صورتش شکلی پیدا کرده بود «گنجشک» صدا می‌کردند، بیشتر هم با اضافه‌کردن «ک» تصغیر بدان؛ مادرم به‌خصوص این‌طور خطابش می‌کند. دماغ بلندش که ارث پدربزرگم بود روی صورت توی‌هم‌رفته‌ی بانمک‌اش حالتی داشت که این صفت را توجیه می‌کرد؛ این بود که گنجشک‌اش می‌خواندند. از آن نام‌های مستعاری که بیشتر درخور بچه‌ی ته‌تغاری یک خانواده است. البته ته‌تغاری هم بود، دست‌کم تاجایی‌که برنامه‌ریزی‌های جمعیتی خانواده مقرر می‌کرد؛ اما دولت این مقامش چندان بلند نبود و بعد از تولد نه‌چندان پیش‌بینی‌شده‌ی سایلین، صرفاً نام مستعار گنجشک را با خود به همراه داشت. به‌همین‌خاطر همواره یک ته‌تغاری معلق ماند؛ یک نا-ته‌تغاری که هم به‌اندازه‌ی فرزند میانی سخت‌کوش و پرشور بود، هم به اندازه‌ی فرزند اول منطقی و یُبس و هم به‌اندازه‌ی یک ته‌تغاری، به‌قول خودش موتوری پس می‌داد. این اصطلاح را هم از دوران سربازی پرمشقت‌اش یاد گرفته بود. اصطلاحی که بنظرش همه‌ی دوران اخیرش را شامل می‌شد. اصطلاحی رایج میان مشمولان وظیفه‌ی سربازی که اشاره به خرحمالی‌کردن برای سال‌خدمتی‌های بالاتر دارد، به‌خصوص مربوط به ماه‌های اول خدمت سربازی که تماماً در اختیار دیگرانی.

پرده‌ی دوم
بعد از عزلت‌نشینی‌هایش ته باغ پدری در شمال برای زبان آموختن و آماده‌شدن برای مصاحبه‌های نامعمول و چندباره با دانشگاه کنت و سفارت انگلستان، بالاخره وقت موتوری‌دادنش به انگلیس‌ها رسیده بود. موتوری‌دادن به امید «رستگاری و سعادتمندی» از آن دست که آیه ۲۰ سوره‌ی توبه نویدش می‌دهد: «آنان که ایمان آوردند و از وطن هجرت گزیدند و در راه خدا به مال و جانشان جهاد کردند آن‌ها را نزد خدا مقام بلندتری است و آنان بالخصوص رستگاران و سعادتمندان دو عالمند».

پرده‌ی سوم
پرواز پاراگلایدرهای حماس بر فراز سرزمین‌های اشغالی تا بمباران کنسولگری ج.ا در سوریه توسط رژیم صهیونیستی؛ پرواز شبانه‌ی ده‌ها پرنده‌ی متخاصم بر فراز گنبد آهنین رژیم اشغالگر اسرائیل از جانب رژیم سرکوب‌گر ج.ا؛ ترور اسماعیل هنیه و چندتن از مقامات حزب‌الله توسط صهیونیست‌ها در خاک ایران و لبنان و سپس پاسخ موشکی جمهوری اسلامی به اسرائیل، زنجیره‌ی زدوخوردهای «متمدنانه‌»ای بودند که هربار از جانبی دفاع مشروع خوانده می‌شدند. این‌همه منجر به کنسل‌شدن پرواز ساعت ۱۲ظهر ترکیش‌ایر از مبدأ تهران و به مقصد لندن و تمامی دیگر پروازهای فرودگاه امام خمینی شد. این بود که هجرت تحصیلی ارشان به سادگی گذشتن از گیت پروازهای خروجی فرودگاه امام خمینی نباشد. مسیر مهاجرت از این وطن‌-خوانده‌ی گربه‌ای شکل، تا گوش گربه امتداد پیدا کرده بود، تا مرز ترکیه در جست‌وجوی آسمانی پاک که پرواز-ممنوع نباشد.

پرده‌ی چهارم
حالا حوالی مرز ترکیه حدود ۲۰سال پس از آن شب شیطنت‌آمیز هنگام طلوع آفتاب بیدارش می‌کنم، اما نه از روی شیطنت. سرش را از میان زانوانش که به صندلی جلو تکیه داده‌شده‌اند بالا می‌آورد. به بیرون، به سپیدارهای بلندی که مدام به سمت مخالف حرکت اتومبیل پرتاب می‌شوند نگاه می‌کنیم. آفتاب طالع بی‌رمق جایی نزدیک مرز ترکیه را برای‌مان روشن کرده است. به انبوه سپیدارها اشاره می‌کنم، با تصور گذشته‌ای که در آن احتمالاً زیر سایه‌هاشان شاهان و سرداران صفوی تریاک را وافوری می‌کشیدند و سربازان را برای جنگ با دولت عثمانی یله می‌دادند. ساکت است و چشم‌هایش باز هم حیرت‌زده‌اند، این‌بار اما حیرت‌زده از تصور زمان و مکانی که همین‌طور پشت سر گذاشته می‌شود، نه از تخیل زمان و مکانی در پیش و به دور از این حالا مرز. نگاه حیرت‌زده‌اش آلوده به خستگی و غمی نامعلوم، خیره است به آن چیز موهوم و ناپیدایی که در اینجا سپیدارهای هماره سرمازده حتی در تابستان را به دو نیمه‌ی سپیدارهای این‌ور و سپیدارهای آن‌ور، به وطن و ناوطن تقسیم می‌کند. به آن خطی که به‌خصوص در زمان خطر جنگ پررنگ می‌شود، همان چیزی که اول‌بار با پارازیت‌های خبری جنگ عراق با آن آشنا شده بودیم و حالا با جنگ اسرائیل یادآوری می‌شد. ته نگاه ارشان باز هم طعنه‌آمیز می‌شود و سر را میان زانوانش می‌برد. طعنه‌آمیزی‌ نگاهش این‌بار نه روی به من یا امیر، بلکه به وافور شاه صفوی و کلاه‌خود سردار عثمانی‌ست؛ به موشک‌های بالستیک خیبر و جنگده‌های اف۳۵.
همین‌طور در تعلیق ساعات آخر که رسیدن به مرز را انتظار می‌کشیدیم، بی‌سوادی در شناخت انواع درخت، به صرافت این انداخته بودمان که سپیدار را از سرو تشخیص دهیم و کمی سرگرم باشیم. بعد در میان انبوه پراکنده‌ی درختان سپیدار چشم می‌انداختیم و دنبال درخت سرو می‌گشتیم، اما جز برج‌های دیده‌بانی چند پادگان مرزی و علف‌های خشک و صخره‌های بلند، چیزی پیدا نشد؛ خبری از آزادگی سروها نبود. برج و باروهای سیمانی و رنگ‌پریده‌ی مرزی در میان سپیدارهای شق‌شده و صخره‌های سخت، سرمای هنوز از راه نرسیده‌ی پاییز و زمستان را زودتر در جان آدم می‌انداخت.

پرده‌ی پنجم
بغضم را فرو می‌خورم. پیش‌تر بارها تصور خداحافظی در فرودگاه امام خمینی را تمرین کرده بودم و هربار البته شکست خوردم. حالا در یک پایانه‌مرزی نزدیک شهر خوی، همه‌چیز خلاف‌آمد تصور پیش رفته بود. بااین‌همه این‌بار به‌نظر می‌آمد درفروخوردن بغض پیروز باشم. بغضم معلق ماند تا او آخرین کلمات فارسی از متصدی فارسی‌زبان گمرک را بشنود و گام معلق را لی‌لی‌کنان به آن سوی مرز بگذارد. روی که برگرداندم، بر گونه‌هایم خطی خیس شرمگینم کرد. بعد از شاید چند سال، حالا چیزی از چشم‌هایم می‌جوشید و من شکست سختی خورده بودم.

پرده‌ی پایانی؛ گام معلق گنجشک
جانورشناسی‌ام هم مثل گیاه‌شناسی‌ام تعریفی ندارد. اما از میان پرندگان متوجه‌ی گنجشک‌ها بوده‌ام که روی زمین نمی‌توانند راه بروند، بلکه بدین‌سوی و آن‌سوی روی زمین لی‌لی‌کنان می‌جهند. همین‌طور ارشان هم جهیده بود، از زاهدان تا تهران تا خوی تا وان تا آنکارا تا استانبول و تا لندن.
انگار خاصیت این سرزمین باشد که مردمش گنجشک‌وار بدین‌سوی و آن‌سوی در حال جهیدن‌اند؛ گویی زمینش را داغ‌کرده باشند. این سرزمین در نام‌گرفتنش هم معلق است؛ معلق میان خاور و باختر، میان تجدد و عقب‌ماندگی، میان جنگ و صلح و...، آن‌چنان‌که حتی گنجشکِ نظریه را هم برای «نامیدن تعلیق» به این‌سوی و آن‌سوی می‌پراند.

به این می‌اندیشم که خیل گنجشک‌ها به این پرسش آیه‌ی ۹۷ سوره‌ی نساء که «آیا زمین خدا پهناور نبود که در آن هجرت کنید؟!» چه پاسخی خواهند داد، درحالی‌که زمین خدا بدیشان تعلقی نداشت و زمین خداوندگاران بود و شش دانگ حق تعیین سرنوشت به آن‌ها تفویض شده بود. بااین‌حال اما ارشان و همه‌ی دیگر گنجشک‌های این سرزمینِ معلق که بر زمینش جایی ندارند، دل پرتپش‌شان را به تخیل وهم‌آلود پرواز گرم داشته‌اند، حتی اگر آن‌سوی‌ترها درخت سروی برای سکنی‌گزیدن نباش. من همچنان با همان کودکی نگاه سه‌نفره‌ی بیست سال پیش‌مان، خیره‌ام به تاریکی و روشنی زمانه‌ای دیگر را می‌جویم.

«[...]می‌خواهم خودم را پیدا کنم
تو را پیدا کنم از میان گورهای دسته‌جمعی
محبوبم را از لای دیوارهای آوارگی
زنِ اولِ قصه از ایوان صدایم بزند
و من با تمام پاهایم بدوم».
بخشی از شعر «محمد» نوشته‌ی «الیاس علوی»


کوپگ: در زبان بلوچی به معنای شانه

مهاجرتروایتتولید محتوامهاجرت تحصیلیخاورمیانه
۱
۲
سیاوش سارانی
سیاوش سارانی
پژوهشگر علوم اجتماعی و مهندس مکانیک؛ ویراستار، گزارش‌نویس و مترجم آلمانی-فارسی؛ نیروی امریه در مرکز مطالعات آینده‌پژوهی دانشگاه تربیت‌مدرس؛ پیش‌تر مهندس مکانیک؛ بلوچ‌زاده و ساکن تهران؛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید