بهترین آرامش تبدیل فکر به واژه است...
قصه پاییز...

اصلا قرار نبود اینطوری بشه...
قرار بود من نویسنده بشم، ازون نویسنده هایی که داستان های عاشقونه ی کلاسیک لیلی و مجنونی مینویسن
ازون داستانا که همه آخرش یه آه جگرسوزی میکشن و میرن...
راستش من عاشق عشقای نافرجام بودم
اصلا به نظرم تمامی جذابیت های عشق به گریه هاش بود، مگه میشه عاشق بود و گریه نکرد؟ ازون عشقای اولی که باش وجب به وجبو شهرو قدم زدی و الان داری تنها تمامی مسیرارو خط میزنی.
راستش من میخواستم یه داستانی بنویسم که آخرش به هم نرسن، اصلا ما عادت داریم به نرسیدنا، تو روزایی که آدما رمق رسیدن به اتوبوسم ندارن مگه عشقایی که به هم میرسنو کسی میخونه!
البته نمیتونستم تصمیم بگیرم که چطوری میشه به هم نرسید، چطوری میشه یه عشق کلاسیک نافرجامو تعریف کرد ولی قصه ی تکراری نگفت؟ اصلا این قصه ها زمان ما خواستنی بود، اون زمانی که نرسیدن هم حرمتی داشت واسه خودش...
اصلا من عشق فلسفه بودم، ازون فلسفه های افلاطونی، میخواستم "ضیافت"ـی بشه واسه خودش. البته من به جبر هم کم اعتقاد نداشتم، مگه میشه تمامی اتفاقات و رویدادها جبری نباشه؟ راستشو بگم به نظر من همه چیز از پیش تعیین شده بود، همین یهویی به هم خوردنا، همین نرسیدنا اصلا هرچی که بگی، اختیاری وجود نداشت، چه بسا خود اختیار هم جبر بود! البته اینکه من ریشه های تنبلی زیادی هم داشتم در این دیدگاهم بی تاثیر نبود! اصلا شاید عشق و عاشقیو ول کردم و رفتم سمت فلسفه، اتفاقا اون یه آدم دیوونه میخواست که فقط فکر کنه و غرق بشه تو دنیای افکارش، البته خب من هیچوقت شنا بلد نبودم، یعنی اگرم غرق میشدم دیگه میرفتم ته اقیانوس.
با یه درجه تخفیف عاشق جامعه شناسی شدم، از جامعه شناسی زیاد شنیده بودم، اینکه از بچگی روزنامه میخوندم هم بی تاثیر نبود، سال اول دانشگاه استاد جامعه شناسیم هرچی میگفت برام آشنا بود، البته اون موقع زیاد نمیدونستم ولی خب فهمیدنش آسونتر بود. شاید بهتر بود راجع به همین جامعه شناسی بنویسم، مثلا قصه لیلی و مجنونو توی جامعه میگفتم، اینطوری خیلی خوب میشد از نرسیدناشون نوشت. از جامعهای که چطور شکل نگرفته و عشقو نپذیرفته...
بهتر بود یه فیلسوفو عاشق یه جامعه شناس میکردم و ببینم چی میشه، شاید بعدها بچشون هم روانشناسی چیزی میشد، البته نه! قرار بود نافرجام باشه، به فرض قرار هم که نبود، چطوری عشق یه فیلسوف و جامعه شناسو میشد فرجامش کرد!
پاریس خیلی الهام بخش بود، فکرشو بکن من و تو و پاریس! خودش یه ماجرای عشقی خواستنی میشد، البته خب اصفهانم کم الهام بخش نبود، حداقل تا وقتی رودخونه بود میشد یه چیزایی نوشت، اصفهان باشه، پاییز باشه، یه نم بارون و بوی خاکم باشه، من و تو و یه سوز سرما و قدم زدن کنار زاینده رود و یه کورسوی نوری، البته خوبه که نور کم باشه و فضا شاعرانه تر بشه ولی خب کم کاری شهرداری توی نورپردازیو هم نمیشد نادیده گرفت!
اصلا چرا ایستاده؟ به نظرم بشینن، بهتر هم هست، تازه میشه همو بغل کنن یا هرچی که نمیشه نوشت، اتفاقا نوشتن چیزهایی که نمیشه نوشت همیشه بهترین چالش نویسندگیه، مثل ساختن چیزهایی که نمیشه ساخت، یا طراحی چیزایی که نمیشه طراحی کرد.
البته که من از بچگی اصلا عاشق هنر بودم، به نظرم همون قضیه جبر و اینا مارو به اینجا کشوند، اصلا قصه باید درمورد یه عشق هنری میبود، ازون هنرمندای عشق کتاب که پاتوقشون کافه باشه و همون همیشگیشون قهوه و دمنوش با یکم پارچه های رنگی واسه لباساشون...
بهتر بود یه عشق هنری فلسفی باشه، یعنی دوتا هنرمند با دیدگاه های مختلف فلسفی، مثلا یکیشون پیرو دیدگاه کانتی باشه اون یکی نه، اصلا هربار برن تو کافه بشینن و سوالات اخلاق فلسفه از هم بپرسن و عشق کنن، یه چیزی تو مایه های کلاسای مایکل سندل تو دانشگاه هاروارد.
اما این قصه ها که طرفدار نداره، یعنی داشته باشه هم عاشقی نیست، عشق بی قاعده خوبه، یعنی یه چیز بی دلیل و توجیه و توصیف، ازینا که برا هم میمیرن، و خب البته آخرش هم که نافرجام!
اصلا اگه قرار بود اینقدر نافرجام باشه چرا جنگ نباشه؟ اونم جنگ جهانی؟ چی ازون فضای تاریک و ناامیدی نافرجام تر؟ جایی که همه چی بی پروا نابود بشه، بین اون همه تاریکی چی قشنگتر از یه قصه ی عشقی میتونه باشه؟ دوتا عاشق که هرروز با ترس از دست نازی ها فرار می کنن ولی آنقدر همدیگه رو دارن که کنار هم براشون امنترین نقطه جهان باشه، حتی وسط میدون جنگ، حتی وسط بمباران...
شاید اصلا یکیشون نازی باشه یکیشون از متفقین. چه تضادی قشنگتر از این؟ دنیایی که همه چیزش تحمیلیه به جز عشق، عشقی که بیدار میکنه که تو اونی نیستی که بهت فهموندن.
این تلاشا بی فایده بود، اصلا نباید دنبال قصه میگشتم، قصه عشق همین روزمرگی های آدمای توی خیابونه، همین دست همدیگه رو گرفتنا، همین به هم کمک کردنها، همین گل دادنها، همین تپشهای قلب و نگاه کردنها، قصه عشق همین روزهای معمولی خودمونه با فرجامها و نافرجامیهای خودش
شاید درست بود که من نویسنده نشدم، من نباید مینوشتم، نویسندگی واسه کسی بود که بتونه تصمیم بگیره، تمام مدت من دنبال چیزی میگشتم که جلوی چشمم بود... .
مطلبی دیگر از این نویسنده
ویرگولیسم
مطلبی دیگر در همین موضوع
بنویس تا گرم شوی
بر اساس علایق شما
چرا به من سیگار تعارف نمی کنی؟