چیزهایی که قبلاً برات مهم بودن، دیگه اونقدر هیجانانگیز نیستن.
دلت هم آرامش میخواد، هم یه ماجراجویی تازه.
ظاهر زندگیت شاید عادی به نظر بیاد، ولی یه صدای درونی میگه: «نه، یه چیزی این وسط کمه!»
گاهی خستهای، گاهی پر از بیقراری.
دلت میخواد کمتر با آدما ارتباط داشته باشی ، ولی همزمان احساس تنهایی میکنی.
یه چیزی در عمق وجودت داره حرکت میکنه، ولی هنوز نمیدونی چیه.
همه اینا سیگنال یه مفهومه به اسم گم شدگی ، اصلا چیز بدی هم نیست و نباید باعث شرم بشه ، تو یه برزخ بین نقشی که قبلا بازی میکردی و نقش آینده ات گیر کردی ، اینجا همه چیز ناآشنا و تهی از معنا به نظر میرسه ،نمیدونی باید خوشحال باشی ، ناراحت یا چه شغلی رو انتخاب کنی یا با کی بری تو رابطه ، با کیا ادامه بدی و کیا رو حذف کنی ، از بیرون همه تو رو عادی می بینند ولی در درون آشوبی برپاست ، نه میتونی که به شخصیتی که قبلا بودی برگردی و نه اینکه میدونی میخوای کجا بری ، من فکر می کنم درصد کمی از آدما روزی به اینجا می رسن ، بقیه زندگی روتین خودشون رو تا دم مرگ میگذرونند ، ولی نترس این یعنی تو توی آستانه ی یک تغییر بزرگی ، جایی بین گذشته قدیمی که داره فرو میریزه و چیز جدیدی که داره ساخته میشه

اسم این حالت «آستانهٔ زندگی» هست — همون حالِ بین دو فصل از زندگیت.
یه حس بینابینیه؛ نه اون آدم قبلی هستی، نه هنوز اون آدم بعدی. معمولاً بعد از یه تغییر بزرگ، ورشکستی اقتصادی یا احساسی ، یه بیداری درونی و یا ترکیبی از این ها ، ما رو پرت میکنه توی این سیاهچاله .
در ظاهر، ممکنه احساس سردرگمی یا آشفتگی کنی، ولی بدون که زیرِ این بینظمی، درونت داره خودش بازسازی میکنه .
فرهنگ مدرن و پر جنب و جوش فعلی به ما یاد داده همیشه “کاری بکن”، “درستش کن”، “عجله کن”، "داره دیر میشه" ، و اینکه فقط بشینی و با خودت باشی رو هیچکس نمی پذیره . برای همین خیلیها این وضعیت رو اشتباه میگیرن و بهش میگن شکست یا افسردگی و میخوان با چارتا قرص فلوکستین درمانش کنن .
در حالی که واقعیتش اینه: این یه دعوت به مکثه. یه فرصت برای گوش دادن به خودت و کشف چیزهایی که واقعاً برات مهمن.
یک چیزی که خیلی عجیبه و در عین حال خیلی مهم ، تو این مسیر باورها و خواسته هات از زندگی ممکنه همون هایی باشند که ازشون فرار میکردی یا حتی متنفر بودی ، تو این شرایط ممکنه بازم مقاومت کنی که نه نمیخوام به چیزهایی که هیچ وقت دوست نداشتم ، علاقه پیدا کنم .
وقتی توی آستانهای، چیزهایی توی زندگیت شروع میکنن به فرو ریختن : روابط، باورها، هدفها...
ممکنه حس کنی همه چیز نامعلومه و ذهنت پر از سؤال شده. ولی این طبیعیه. این یعنی اون نسخه قدیمیِ تو دیگه برات کوچیک شده.
برای اینکه بتونی رشد کنی، باید بعضی چیزها فرو بریزن تا جا برای یه توی واقعیتر باز بشه.
زندگی توی آستانه و حالت بینابینی باید چطور باشه ؟
راستش؟ هیچ برنامه دهمرحلهای یا فرمول جادویی وجود نداره
تو فقط باید بمونی توی این فضا. عجله نکن.
آرومتر شو. گوش بده. فکر کن چی برات واقعاً مهمه.
به خودت استراحت بده. خوب بخور، آب بنوش، نفس بکش. چون فعلاً قرار نیست «برسی»، قراره «بمانی». تو که نمیدونی داری کجا میری ؟ پس عجله ات چیه ؟
تغییر روانی مثل یه خط صاف نیست؛ یه مسیر پیچدرپیچ و پر از توقفه.
پس مهربون باش با خودت. شجاع باش. حتی کارای کوچیک و سادهای مثل مراقبت از خودت، در تاریکی هم بهت کمک میکنن جلو بری. اینجا باید بیسیک ها رو رعایت کنی ، مثلا ورزش + تغذیه درست + کتاب خوندن ، چون اینا زمانی که وارد دنیای جدید بشی خیلی به کارت میان
ورود به سفید چاله
هر آستانهای، درِ ورود به یه دنیای جدیده.
این دوران کمک میکنه از قطعیتهای دروغی که بهت تحمیل شده، جدا بشی و از درون خودت زندگی کنی، نه با نسخههای بقیه.
وقتی ساختارهای قدیمی فرو میریزن، زمین تازهای درست میکنی برای رشد. یه جور مرگ و تولد درونی.
چیزی در عمق وجودت میخواد زنده بشه، و فقط تو میتونی بهش گوش بدی.
این مرحله، نشونهٔ شکست نیست. یه دعوتِ جدیه برای اینکه خودِ واقعیت رو کشف کنی.
و یادت باشه — تو همون کسی هستی که مدتهاست خودت منتظرش بودی.