سلام بعد از مدتها یاد ویرگول افتادم چون قسم خوردم تا وقتی حرفی برای گفتن نداشته باشم چیزی اینجا ننویسم. (انگار بقیه حرفی نداشته باشن میان اینجا چیزی هم مینویسن)
میخوام خاطره دیروز یعنی روز اول آبان سنه یک هزار و سیصد و نود و هفت رو براتون تعریف کنم. پس از 93 سال و اندی از شروع قانون سربازی اجباری بالاخره نوبت به خدمت ما رسید. اونم در سن 28 سالگی پس از سال ها کارشناسی و ارشد خوندن :)
تو برگه اعزام نوشته بودن حضور به همراه وسایل شخصی. منم کلی وسیله شخصی و خوراکی و حتی کتاب هم آماده کرده بودم که با خودم ببرم دریغ از اینکه این وسایل تو روز اول ذره ای به کارم بیاد فقط یه بار سنگین رو هر جا میرفتم باید جابهجا میکردیم (هنوز که دارم این مطلبو مینویسم انگشت های دستم به خاطر نگه داشتن بیش از حد دستههای ساک قرمزه وتیر میکشه ،گز گز میکنه، نمیدونم چی میگید شما بهش)
طبق برگه اعزام ساعت 7 صبح باید در فرماندهی انتظامی استان حضور میافتیم . ساعت 6 صبح که بیدار شدم سریع یه صبحانهای خوردم تا با همراهی پدرم و مادرم ده دقیقه ای قبل از 7 رسیدم به فرماندهی انتظامی استان . کلی منتظر وایستادیم تا اومدن اتوبوس ها که با اینکه ساعت نداشتم ولی احساس کردم یه دو ساعتی ما رو اونجا نگه داشتن تا اسمامونو بخونن و از زیر قرآن رد کنن. طی اون مدت هم تو حیاط نگه مون داشته بودن هوا هم به شدت سرد بود.همه سربازای استان اومده بودن اونجا و از اونجا به شهرهای مختلف با چند تا اتوبوس برده شدن. تو حیاط که بودیم کنارم یه پسری وایستاده بود ازش پرسیدم کجا افتادی ؟ گفت نیرو هوایی شهید خضرایی. گفتم چه جالب منم همونجام. خوشحال شدم که اولین هم خدمتی و دوست رو پیدا کردم با چند نفر دیگه هم صحبت شدم ولی دیگه هم خدمتی پیدا نکردم هر کدوم افتاده بودن یه جای دیگه. به این نتیجه رسیدم چقدر کمیم ما :) البته بعد از اینکه با اتوبوس رفتیم و ما رو جلوی در مترو باقرشهر پیاده کردن و گفتن خودتون برید پادگانتون فهمیدم که هشت تا همشهری اونجا دارم که خب بعد از تقسیم با 4 تاشون تو یه گروهان افتادم. خب بچه های خوبین البته اکثر بچه هایی که من دیدم اونجا ظاهرا خوب و خوش اخلاق بودن با توجه به اینکه مدرک همه لیسانس و فوق لیسانس و بعضا دکترا هم بود بینشون، میشد همچین انتظاری رو داشت.
گفتم که ما هشت نفرو با اتوبوس از قم اوردن تهران جلوی مترو باقرشهر پیاده کردن گفتن بقیه مسیرو خودتون با مترو برین! واقعا انتظار اینو نداشتم فکر میکردم ما رو قراره تا در پادگانمون برسونن و تحویل بدن ولی خب این اولین مورد عجیب امروز بود. خب ما هشت نفر هم سوار مترو شدیم رسیدیم به ایستگاه امام حسین . از اونجا که بقیه مسیرو بلد نبودیم از چند نفر پرسیدیم یکیشون گفت سوار brt بشین برین دو تا ایستگاه بالاتر. ما رفتیم ولی نمیدونم کی به بچه ها گفت که ایستگاه بعد پیاده شین پیاده شدیم دیدیم اشتباه اومدیم باز سوار شدیم یه نفر گفت دو تا ایستگاه قبل باید پیاده شین . باز یه سری بچه ها ایستگاه بعدی پیاده شدن یه سری موندیم تو اتوبوس تا ایستگاه بعدی منتظر اونا موندیم تا به ما برسن :)) یعنی دهنمون سرویس شد تا بالاخره ایستگاه نیروی هوایی رو پیدا کردیم و پیاده شدیم و بعدش رسیدیم دیگه ساعت یک ظهر شده بود.
دم ورودی به پسرایی که آستین کوتاه بودن یا آستین لباسشونو داده بودن بالا گیر دادن و گفتن لباستونو عوض کنین تا بتونین وارد شین. فقط گفتن موبایل و لوازم الکترونیک که همراهتون ندارین؟ ما گفتیم نه و بدون اینکه بررسی کنن ساک هامونو فرستادنمون داخل. البته ما هم انصافا هیچ موبایلی نیاورده بودیم.بعد وارد که شدیم دم در گفتن به خط شین . ولی خب ما چند نفر تازه وارد به سطح شدن رو بلد بودیم فقط. سربازایی که از کنارمون رد میشدن یه پوزخندی بهمون میزدن که نگو . بعد یه سرباز اومد گفت باید حتما یه حساب تو بانک سپه داشته باشین ما هم که نداشتیم مجبور شدیم بریم بیرون پادگان دوباره از بانک سپه کنارش یه حساب باز کنیم30 هزارتومنم پول بدیم و فیش ثبت نامشو بگیریمو بریم داخل پادگان تا پذیرش بشیم. رسیدیم اونجا ساعت یک و نیم شده بود همه داشتن میرفتن برای ناهار مسئول پذیرشم گفت شما اول برین ناهار بعد بیایین. ما هم همینکارو کردیم.کارت ملی هر کس رو ازش میگرفتن بهش یه ظرف غذا میدادن که بعد از غذا خوردن باید همون ظرفو میرفتیم میشستیم و تحویل میدادیم تا کارت ملیمونو بدن بهمون. حالا اینکه اصلا مایع ظرفشویی و اسکاچی نبود اونجا برای شستن ظرف ها و فقط با آب خالی و دستمون باید میشستیم ظرفا رو مورد عجیب بعدی بود که دیدم. یکی گفت یعنی ظرفایی که توش غذا خوردیم هم اینجوری شسته شدن قبلا؟ یکی دیگه از بچه ها گفت اینجا دیگه باید یاد بگیریم با میکروبها دوست بشیم و کنار بیاییم.غذاشونم البته قیمه بود به خوبی قیمه های توی خونه و قیمه های نذری نبود ولی قابل تحمل بود و گوشتم زیاد داشت و مسئولشم خیلی زیاد میریخت غذا تو بشقاب. بعد یه سروانی سرهنگی نمیدونم درجه ها رو قاطی میکنم :) اونجا بود بالاسرشون که میگفت زیاد بریز براشون بهمون میگفت هر کی غذا کم داره بیاره دوباره براش بریزن غذا. اینم مورد عجیب بعدی بود که از یه مسئول نظامی انتظار نداشتم
بعد از ناهار رفتیم قسمت پذیرش اول متاهل ها رو از مجرد ها جدا کردن. بعد لیسانسه ها رو جدا کردن ما ارشدا و دکترا رو هم به یه اتاق دیگه بردن تا فرم ثبت ناممونو بدن . تو اون اتاق یه پسری رو دیدم که پزشکیشو خونده بود و اومده بود سربازی میگفت ما میاییم سربازی به جای طرحمون حقوقمون نهایت 400 هزارتومن میشه ولی دخترا طرحشونو میرن مناطق محروم حقوق ثابتشون فقط ماهی 3.5 تا 4.5 میلیون میشه و کارانه شون هم که اضافه بشه خیلی بیشتر میشه حقوقشون. خیلی ناراضی بود از این موضوع.
یه پسری بود دکترای دامپزشکی گرفته بود ازش وضعیت بازار کارشونو پرسیدم گفت اصلا تعریفی نداره. برای حیوانات بزرگ جثه مثل گاو و گوسفند و اسب خیلی پرورش دهندگانشون توجهی به بیماری ها ندارن یا خودداری میکنن از مراجعه به دامپزشک و وخودشون دست به درمان خودسرانه حیوانات میزنن که بعضا حتی باعث بدتر شدن اوضاع حیوان یا مرگش میشن. حیوانات کوچک مثل سگ و گربه هم اینقدر مراکز تخصصی و کلینیک ساخته شده براشون که اشباع شدن و تعدادشون به قدری زیاده که تو هر محله تهران یکی زدن!
به خودم اومدم دیدم گروهانم مشخص شده .یه پسره از جناب سروانی که مسئول گروهانمون بود پرسید ساعت چنده؟ گفت مگه مهمه؟ و خیره شد بهش. غروب شده بود و تازه داشتن به ما لباس میدادن. فقط سایز پامونو پرسیدن که پوتین رو طبق شماره پا بدن بهمون ولی برای لباس ها و کت و کلاه اصلا اندازهای نپرسیدن و همینطوری به هر کی یه چیزی دادن :)) واقعاصحنه خنده داری بود یکی لباساش به تنش زار میزد یکی چسبیده بود به تنش. بعدم گفتن هر کی ناراضیه بره از بوفه لباسشو عوض کنه. بوفه هم قشنگ پول میگرفت برای عوض کردن لباس.حتی کلاهم کوچیک بود یه کلاه بزرگتر ازشون گرفتم 5 هزارتومن ازم گرفت. یه چیزایی هم گفتن رو لباساتون بدوزین بعد تو بوفه 20 تومن پول اضافه می گرفتن لباستو میگرفتن ازت و لباس آماده بهت تحویل میدادن. اینم به هر حال یه روش کسب درآمده دیگه اونم از سربازی که حقوق یه ماهش شصت هفتاد هزارتومنه. بچه ها اخرش گفتن بیشتر از حقوق یه ماهمون فقط امروز هزینه کردیم. راستم میگفتن واقعا. دیگه هوا تاریک شده بود و ساعت هفت شده بود که برگه مرخصی تا شنبه هفته بعد رو گرفتیم و از پادگان اومدیم بیرون. یه ساک بزرگ هم داده بودن لباسامونو بذاریم توش. ساکام دیگه دو تا شده بود و واقعا انگشت هام داشت جر میخورد تا به مترو رسیدیم.
حدودای هشت بود رسیدیم ترمینال جنوب با چند تا از بچه ها حالا مگه اتوبوسی که بره قم پیدا میشد؟ کاشف به عمل اومد همه اتوبوس ها دارن مسافر برای مهران به مناسبت اربعین میزنن سه برابر پول میگیرین کی اصلاً وایمیسته ما رو سوار کنه؟ حتی اتوبوس نیمه خالی داشت میرفتن اصفهان ما رو سوار نکرد. با اون بار و بندیل اومدیم داخل ترمینال ببینیم بلیط جایی میفروشن که دست از پا درازتر برگشتیم به همون خروجی ترمینال.چند دقیقه وایستادیم و باز هم اتوبوسی نگه نمیداشت دیگه تصمیم گرفتیم با تاکسی های مسافرکش بریم قم. حالا رفتیم قیمت میگیریم یکی میگه 4 نفری 200 هزار تومن! یکی میگه نفری 20 تومن. یکی میگه نفری 25 تومن. یکی میگه 6 نفرتون تو ماشین بشینین نفری 15 تومن! یه نفر هم اونجا بود میگفت کسی اسنپ نمیخواد؟ عجیب بود یه نفر تو اسنپ کار کنه و تو ماشینش بشینه داد بزنه کسی اسنپ نمیخواد؟ ازش پرسیدم چند میبری تا قم؟ گفت 20 گفتم بابا نفری 10 بگیر با بنزین هزار تومنی الان میصرفه ها اسنپی مثلا! خندید گفت نه برگشت مسافر نیست. انگار ما مسئولیم پول برگشت بدون مسافرشون رو هم بدیم. یکی دو ساعتی تو حوالی ترمینال جنوب الاف بودیم تا بالاخره یه ماشین گرفتیم که عجله ای داشت میرفت قم نفری 10 تومن دادیم اومدیم .
ساعت 12 شب دیگه رسیدم خونه خسته و کوفته و داغون. کمرم و شونه هام گرفته بود بسکه از صبح کیف سنگینی رو که هیچ چیز داخلش جز مدارکم به دردم نخورده بود رو حمل میکردم و فحش میدادم خودمو که چرا این همه چیز با خودم بردم.
این شد پایان روز اول سربازی. مرسی که حوصله کردین و خوندین . با اینکه تمام جزئیات از صبح تا شب یادمه ولی برای ثبتش و اینکه بعدا ممکنه فراموش کنم یا بیام یه نگاه بندازم بهش نوشتم این پست رو برای شمام امیدوارم خوندنی باشه. تا پستی دیگر و خاطره ای دیگر بدرود:)