من یه اعتقادی دارم که از وقتی یادم میاد همیشه باهام بوده و اونم اینه که تو هر رشته و حوزه کاری که هستی حتما "بهترین خودت باش" ! از بچگی وقتی یهکاریو قبول میکردم، تمام تلاشم رو میکردم تا به عنوان بهترین پروژه، بهترین نقاشی با بهترین کارِ سیما شناخته بشه...
شاید این ویژگی گاهی به ضرر من تموم شده باشه، اما خیلی وقتا هم بهم کمک کرده...
یادمه وقتی مترجمی زبان انگلیسی رو انتخاب کردم، ترم اول دانشگاه تردید داشتم که آیا میتونم از پسش بر بیام یا نه؟! حتی تصمیم گرفتم رشتهم رو تغییر بدم، اما نشستم دو دوتا چارتا کردم دیدم من اهل جا زدن نیستم و این انتخاب منه، پس تا آخرش ادامه دادم.
اون سالها یه دوستی داشتم که همیشه زیر گوشم میخوند: سیما ما واسه این رشته ساخته نشدیم، بیا انصراف بدیم و بریم رشته مدیریت جهانگردی! از علاقه زیاد من به این رشته باخبر بود...
هر جور که شد من و دوستم درسمون رو ادامه دادیم. اون 8 ترمه درسش رو تموم کرد و من درسم یه ترم بیشتر طول کشید و تو 9 ترم درسم تموم شد.
ترمای آخر درسامون تقریبا از هم جدا شد.. تو اون ترمهایی که درسامون یکی نبود و من با یکی از دوستای دیگه همگروه شدم، بهم میگفت سیما تو اگه نصف تلاش الان رو داشتی بدون شک معدل الف کلاس میشدی.
ترم آخر تمام درسهام رو با نمره بالای 15 قبول شدم. بعدها فهمیدم من اهل جا زدن نیستم و همیشه تلاش میکنم بهترین نسخه از خودم رو نشون بدم.
ترم 9 دانشگاه به درسی داشتیم با عنوان " ترجمه اسناد و مدارک" یه استاد سختگیری هم داشت؛ فوق العاده سخت گیر، از این عصا قورت دادهها که یه لبخندم رو لبش نداشت، فامیلیش بقایی بود.
یادمه یه جلسه غایب بودم و جلسه بعدی وقتی اومدم سرکلاس، صدام کرد تا ازم درس بپرسه. من گفتم: غایب بودم و آماده نیستم که جواب بدم. با اخلاق و لحن خیلی خوبش ? گفت: این دلیل خوبی نیست و یه منفی گذاشت واسم ?
از اونجایی که من تو اون دانشگاه مهمان بودم و بهم برخورده بود گفتم جلسه بعدی حتما روی استاد رو کم میکنم ? تا فک نکنه من کم هوش یا تنبلم.
خلاصه تمام لغات رو حفظ کردم و جلسه بعدی که استاد اومد، اسمم رو صدا زدم.
ازم لغت پرسید، هنوز کلمه از دهنش خارج نشده معنیش رو میگفتم. نگاه تحسین آمیزش واقعا واسم جذاب بود. اخرشم گفت: آدم باید اینجوری درس بخونه و همه برگشتن و عقب رو نگاه کردن. من همیشه ردیف آخر کلاس مینشستم.
از همون روز به خودم قول دادم چه توانایی داشته باشم چه نداشته باشم سعی کنم تا بهترین کار، پروژه رو تحویل بدم.
وقتی شاغل شدم، باز همین اخلاقها رو داشتم، اما با یه تفاوت! تو محل کار یه مدیر محصول داشتیم که آدمارو به شدت تخریب میکرد، ولی اونجاهم با کمک دوستام و خواهرم از پسش بر اومدم و تونستم بهترین نسخه خودم رو نشون بدم. تمام تلاشم رو کردم تا تمام چیزایی که بلدم رو پیاده کنم. بعدها از همکارای دیگه شنیدم که از سمت این مدیر من "بهترین کارمند" خطاب شدم و به خودمم همیشه میگه "دختر سحر خیز".
نمیتونم بگم که آیا این اخلاق خوبه یا بد... همیشه سعی کردم تو تمام مراحل زندگیم از جمله کار، زندگی، دوستی و غیره بهترین خودم باشم.