عزیزم...
حالمان خوب است؛ البته بیشتر از اینکه سرمستان خوبی باشیم ادامه دهنگانِ لاجرم خوبی هستیم.
می دانم نگرانی، نگران اینکه مبادا جسارتمان کار دستمان بدهد اما بگذار بدهد. آدم زنده ای که زندگی کردن را بلد نباشد مجبور است مرگ را به سخره بگیرد. این تاوان انسان هایی است که زندگی نمیکنند و یا اینکه به آنها اجازه ی حیات داده نشده است.
می دانم، لابد انقدر سخت توضیح داده ام که گیجت کرده ام.
ببین ما هیچوقت نتوانستیم آدم های آزادی در تصمیم گیری هایمان باشیم حتی اگر تصمیم گیرنده خودمان بوده باشیم!
همیشه ی خدا بین بد و بدتر به انتخاب مجبور بودیم.
همیشه طوری تصمیم میگریم تا مبادا سرزنش شویم و چرا کسی به ما نگفت، یاد نداد که جان من ریسک کن، نترس، مهم تویی!
مهم تویی و حالی که خوب باشد. تا به حال به کسی گفته ام که چقدر از هنجارشکنی ها و کارهای اشتباه البته از نظر دیگران، در گذشته ام (بیشتر کودکی ام)خوشنودم!؟
تاسفی که این وسط وجود دارد شجاعتی است که به نظرم به انداره ی کودکی ام نیست، آنموقع ها شخصیت ریسک پذیرتری داشتم اما خب این هم از علائم بزرگ شدن است اینکه افق دیدت وسیع تر میشود و همین تو را محتاط تر بار می آورد.
جان دلم...
مبادا تردید کنی، مبادا عقب بکشی که اگر چنین کنی باید به افسردگی به سرخوردگی سلام کنی.
دیده ام که میگویم یعنی چشیده ام!
مرا پر از عقده های نبودن و نمیشود و نمیتوانی کرده اند اما من با تنی پر از جراحت ایستاده ام، ایستاده ام تا بگویم این جهان من است، اگر درست است از بلد بودنم و اگر اشتباه، دار مکافات من است.
نترس عزیزکم...
فقط آدم قصه ی خودت باش تا دیگران از قصه سرایی برایت دست بکشند.
.
.
نویسنده: سیما دهقان