شبیه خروش رودهای سیل زده ی افسار گسیخته، شبیه سیب گاز زده ی باغ پدربزرگ و شبیه همین نوشته پایان نامعلوم در دوست داشتن تو پر از شکم.
پر شکم و انگار نمی توانم آنچه از تو در من است را به دیگران نه، به خودم حالی کنم. انگار که گیر کرده باشم و مجبور باشم که گیر کنم، من همیشه لبریز از حس تلخ اجبارم بودم و هستم.
دلم می خواهد خودم را به یک فنجان چای مهمان کنم، یک فنجان چای اما همیشه ی خدا حواسم پرت عادت های از گذشته جا مانده است، دو فنجان می آورم و برای دو نفر چای هل و دارچین همان که عاشق ترکیبش بودی می ریزم و در آخر وقتی می بینم چای تو سرد می شود و فنجان خالی نه، می خواهم خودم و خاطراتم را در آتش داغ نشسته بر دلم بسوزانم.
من حماقت کردم، اصلا من استاد حماقت کردنم، استاد اینکه خودم را با دستان خودم ذره ذره آب کنم. من یک خودآزار واقعی هستم، کسی که می خواهد باورش را بدهد و عشق بخرد. مادربزرگم می گفت انسان بی باور شبیه آدم های بی بوته می ماند، کاش هنوز زنده بود و میتوانستم از او بپرسم آدمی که باورش را پای احساسش خرج می کند حکمش چیست؟