دریا؛
دریا؛
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

خاکستری؛

احتمالا اگر در حال خواندن این چند سطر از  نوشته هایم هستی، برای من نفسی نمانده و شاید معلق بین زمین و سقف خانه ام، شاید هم با دهانی کثیف و لم داده روی صندلی چوبی و خاک خورده ام، و شاید هم غرق در خون و بی‌نفس، درازکشیده کف خانه ام هستم؛ فقط میدانم تنها هستم و کسی به دادِ پیکر بیجان من نرسیده است. پس کلماتم را بخوان و ببین چقدر نبودی و چقدر نیازت داشتم.
بهرحال، من تنها تر از این حرف ها هستم،.. اصلاح میکنم، من تنها تر از این حرف ها بودم که الآن بخواهم طی چند خط سیاه‌‌نوشته، از تو گلایه بکنم یا درگیر چیزهایی شوم که دیگر لایق اهمیت نیستند.
دورترین نزدیکِ من، شاید هم نزدیک ترین دورِ من، می‌دانم که بعد از خواندن این نامه، چند دقیقه در سکوت به این خطوط درهم خیره می‌شوی و بعد، آن را روی عسلیِ کنار تختت می‌گذاری و نوشیدنی‌ات را میخوری و شاید آخرین برخوردی که بااین نامه داری، وقتی است که آن‌را بی اهمیت به تهِ یک کدام از کشو های میزت قرار می‌دهی.
خوب است که روبه‌رویم نیستی، اینگونه حرف هایم را با جسارت و شجاعت بیشتری بیان میکنم، انگار روبه‌روی تو شهامت سخن گفتن را از یاد میبرم و تماما چشم میشوم تا فقط تورا برانداز کنم.
     من کسی را نداشتم و ندارم که با اون سخن بگویم، پس برای تو نوشتم؛ میدانم که می‌خوانی. حتی اگر از من چیزی جز تنفر در قلبت باقی نمانده، اگر خستگی تو را از پای درآورده و حتی اگر تماما در گناه غلتیده ای، می‌دانم که من را می‌خوانی.
    من خسته ام، جانم. من واقعا خسته ام؛ طوری که اگر یکی بود که به جای من نفس میکشید، بدون معطلی او را برای خود استخدام میکردم. تو به من حق می‌دهی، مگرنه؟ توهم وقتی خسته بودی دست به کمی مرگ زدی، اینطور نیست؟ میدانم که انکارش میکنی، ولی من خودم رد زخم های روی پوست دستت را دیدم. تفاوت من و تو در این است که تو خسته ای اما امیدوار و من، با واژه امید، کیلومتر ها فاصله دارم. به همین دلیل به تو می‌گویم، کار من از چند قطره خون و یا درد کشیدنِ بی‌خود گذشته. دیگر توانی برای مقابله با سایه وحشتناکی که شب ها به سراغم می‌آید ندارم. دیگر حتی نایی برای کنار زدن تاریکی از روزهایم ندارم. کار من از تحمل کردن زخم جدید گذشته. من را فقط اندکی آرامش، رام می‌کند. و آرامشی که با قطع شدن نفس ها بر من نازل شود، بهترینِ مرهم‌هاست.
پس من را قضاوت نکن. فقط مثل همیشه من را بخوان، یاد داشته باش و دور بمان.
  شاید پشیمان شدم. همیشه از این کار میترسیدم. شاید وقتی نوشتن این نامه را تمام کردم و قصد به انجام کارم گرفتم، ترس به من غلبه کرد و خودم را نجات ندادم. ولی اگر حالا درحال خواندن این نامه هستی، باید بگویم که جانم، خوشبختانه یا متاسفانه دیگر بیش از این خبری از من نیست.
من دوستان زیادی ندارم، در واقع مطلقا هیچ دوستی ندارم پس نگران اینکه "کسی من را از دست می‌دهد" نیستم. درد از دست دادن را هم چشیده ام، درست اولین شبی که مُردم و صبح بعدش باران می‌بارید‌‌؛ من آن شب خود را از دست دادم و تا صبح بر سر جنازه ی خود سوگواری میکردم.
جانِ من، بعد از من و قلبم، خوب بمان. درست زندگی کن و حرمت تنت را به باد نده. تنِ تو الماسی‌ست نایاب که من، در پی فتح کردنش روزها و شب ها، بی وقفه جنگیدم. مراقب روحت باش، قلبت را گرم نگه‌دار و گه‌گاهی هم موهایت را بلند و باز بگذار.
تو را همیشه دوست دارم.
امضا، خاکستری.

خاکستریآخرین نامهآخرین نامه‌های سپیداری پرورش‌یافته در مکتب بابالنگ‌دراز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید