تنهی نحیفش به سختی زیر بار سنگین تاب میآورد. شاخهها زیر فشار دستها خم شده بودند. چشمان من برگهای لرزانی را دنبال میکرد که یکی یکی تن به خاک میسپردند.
با خود گفتم: «یعنی نمیبیند؟ یعنی نمیداند؟ چطور میتواند وجود ارزشمند این درختان جوان را نادیده بگیرد؟»
کلمات پشت دروازهی لبهایم حبس شدند. جرئت نکردم که بگویم: «این شاخهها برای تبدیل شدن به زغال آتش تو سبز نشدهاند.» ترسیدم از لحن جوابی که ممکن بود بشنوم و چه ترس بزدلانهای!
شاخه شکست. نهال خم شد. برگها به خاک غلتیدند و دود کباب تصویر درخت جوان را محو کرد.
به فکر فرو رفتم که نکند تا چند سال دیگر به جای درختان تنومند و استوار، از ردیف این نهالهای جوان تنها زمینی خشک بر جا بماند. نکند حتی تک درختهای واحههای دورافتاده هم از این وضعیت، ناامید و خشک شوند.
روزها تصاویر جنگلها و مراتع وصف ناپذیر جهان را در صفحات مجازی ورق میزنم. حیرت میکنم از این که چشمانم چقدر با این تصاویر بی نظیر و دنیای رازآلود غریبهاند! چشمانی که تنها به دیدن آسمان خاکستری و ساختمانهای بدقواره عادت دارند. نگاهی که در همان مواجهههای محدود با طبیعت، به هر طرف که چرخیده جز تودههای زباله و پلاستیک تصویری را در خاطر ثبت نکرده.
با این وجود هنوز امید دارم. امید به توانمندتر شدن دستان افراد با دغدغه، امید به دوباره دوست و همراه شدن با طبیعت بعد از سال ها قهر و بیمهری و امید به کاشته شدن یک نهال بیشتر با این نوشته برای پیک زمین.