-این کفشا رو یادته مریم؟
نگاهی به کفش های شیری رنگ کنار کمد انداختم.
چشمام از شدت تعجب درشت شد و به طرفشون رفتم. همونطور که دستی به روی پاپیون های ظریف کفش ها می کشیدم، گفتم:
-اینا همون کفشاییه که برام خریده بودی. یادمه بعد از اون روزی که با هم دعوا کردیم انداختمشون سطل آشغال.
لبخند ریزی زدم و ادامه دادم:
-روز بعدش رفتم دم سطل ولی هرچی گشتم پیداشون نکردم. از کجا آوردیشون؟
خیره شد تو چشمام ولی من هنوزم نگاهم به کفش ها بود.
- بعد از اینکه از خونه زدم بیرون نگاهم خورد به کفشای توی سطل، برشون داشتم چون می دونستم دوستشون داری.
بالاخره دل کندم و نگاهی حواله ی چشمای عسلیش کردم.
- آره، خیلی دوستشون داشتم؛ اونقدری که اون اولا دلم نمیومد بپوشمشون.
لبخند تلخی روی لبم نشوندم.
- یادمه حقوق چند ماهت رو جمع کردی تا تونستی بخریشون.
محمد هم متقابلا لبخندی زد و با سرش حرفمو تایید کرد.
بعد از چند دقیقه یکی از لنگه های کفش رو تو دستش گرفت و ازم خواست پام کنم.
بعد از اینکه هر دو لنگه رو پام کردم با چشمایی که برق می زد گفت:
-هنوزم تو پات قشنگه!
سرمو کمی کج کردم و گفتم:
-هنوزم به انداره ی قبل عاشقشونم.
چشماشو قفلِ چشمام کرد.
- عاشق کسی که خریدتشون چی؟
نمی تونستم جلوی لبخندی که ناخودآگاه روی صورتم نقش بسته بود رو بگیرم. قطعا از سرخی گونه هام جوابش رو گرفته بود!
علاوه بر لبش، چشماش هم می خندیدن.
-آشتی مریم؟
همونطور که سرمو پایین انداخته بودم زیرلب زمزمه کردم:
- آشتی!
لعیا ترحمی(سیمرغ)?