کنارش روی جدول سبز رنگ نشستم.
- این پاییز چی داره که تو انقدر مجذوبشی؟
خیره به درخت هایی که برگ های زرد و نارنجی شون چشم رو نوازش می کردن، جواب داد:
- موهاش...
عین آنشرلی بود؛ نارنجی!
البته که اصلا دوست نداشت کسی بهش بگه آنشرلی. ولی خب هیچی به اندازه ی از حرص سرخ شدن گونههاش به دلم نمی چسبید.
مرض داشتم دیگه!
لبخند تلخی روی لبش نشوند و به طرفم برگشت.
- پاییز رو دوست دارم چون شهر رنگ موهاش میشه. چون رایحه ی اون آبشار پیچ در پیچش توی هوا میپیچه.
موهاش...
موهاش بوی نم خاک رو میداد؛ آرامش رو منتقل میکرد به سلول به سلول تنت!
یکی از برگ ها رو از روی زمین برداشت
و با بغض مردونه ای ادامه داد:
- این برگ ها، زلف های پریشونش رو به یادم میاره!
البته که موهای اون خوش رنگ تر بود!:)
لعیا ترحمی✍️(سیمرغ?)