با لب های داغت بر دستان سردم بوسه می زدی...
چه شد بوسه هایت؟!..
نیستی ببینی دستانم بی تو یخ زده :)
آدما مثل عابر پیادن تو خیابون قلبت...
میان و میرن...
هیچکدوم موندگار نیستن :)?
دلم برای بوی نارنج های باغ موهایت تنگ شده! :)??
من عاشقش نیستم...
فقط..
وقتی اسمش به گوشم میخوره، رنگ نگاهم عوض میشه...
وقتی تو جمع حرفی ازش میشه، سرمو پایین میندازم تا کسی لبخند پر رنگه روی لبمو نبینه...
وقتی نگاهم تو نگاهش قفل میشه، ضربان قلبم میره روی هزار...
وقتی میفهمم داره نگاهم میکنه، از قصد خودمو میزنم به نفهمی تا بیشتر نگاهم کنه...
حالا شما بگید...
من واقعا عاشقشم؟!
گم شده ام
در دریایِ عمیقِ افکارم
نمی توانم نفس بکشم
مغز و سینه ام از افکارِ پوچ و آزاردهنده پر است
بغض خرخره ام را جوییده
اما...
از فکر کردن به جای خالی ات دست نمیکشم :)?...
قلبم از هجم دلتنگی مثل یه بمب داره منفجر میشه
اما من بازم سیمشو میچینم تا پخش و پلا نشه
ولی میدونم...
میدونم یه روزی سیم اشتباهیو میبُرم
اونوقت یهو میترکه، بدم میترکه :)
نوشته هایم بوی خون می دهد...
بوی غم...
بوی دلتنگی...
بوی زخم...
بوی درد...
دست من نیست.
این قلم، به دست تو خونین شد!
دلبر جان!
اجازه هست توی جنگل سبز چشمات، قدم بزنم؟ :)??
پ. ن: اگه حال دلتون کمی بد شد، معذرت میخوام:)?
تا چند روز دیگه یه داستان پست می کنم، منتظرش باشید:)????
قلبتون بنفش:))))?
لعیا ترحمی (سیمرغ)