《?☕️》
-تو بدون من نمیتونی زنده بمونی!
پوزخندی روی لبم نشوندم.
-مگه تو اکسیژنی؟
دستم رو تو هوا تکون دادم و با صدای بلندی ادامه دادم:
-دیگه نمیخوام ببینمت، فقط برو!
لبخند تلخی زد و آروم آروم عزم رفتن کرد.
پشتم رو بهش کردم و راه مخالفش رو ادامه دادم.
چند قدمی بر نداشته بودم که بغض گلومو چنگ زد. هر چه قدر دورتر می شدم گلوم سنگین تر می شد؛
چرا احساس خفگی می کردم؟
گوشه ای وایستادم و دستم رو به گلوم کشیدم؛ یه جوری راه تنفسیم بسته شده بود انگار که یه سنگ خیلی بزرگ توش جا خوش کرده!
برگشتم و نگاهش کردم. هر چه قدر ازم فاصله می گرفت، نفس تنگیم بیشتر میشد!
مگه خودم بهش نگفتم بره؟
پس چرا اینجوری شدم؟!
نکنه... نکنه واقعا اکسیژن بود؟!
لعیا ترحمی✍️♥️ (سیمرغ?)