دستامو دورم می پیچم و تن لرزون و یخ زده امو در آغوش می گیرم.
خیلی وقته یخ زده؛ دقیقا از روزی که رفتی!
رفتی و دیگه بغلی توی این دنیا نموند که بتونه منو گرم کنه، دستایی نموند که لابهلای موهام موج سواری کنه و همینطور بوسه هایی که اشک چشمای گریونمو ببلعه!
بهت گفته بودم من کسی رو تو این دنیای کوفتی ندارم، اگه قراره تا تهش نباشی، برو چون من خیلی زود وابسته میشم!
تو اون موقع چیکار کردی؟
منو محکم تر تو بغلت چلوندی و دم گوشم لب زدی: مطمئن باش هیچ جا نمیرم. تو تا ابد بین بازوهام محبوسی!
اما آخرش چیشد؟
بدون خداحافظی رفتی و خیلی راحت منو بین این خیابونای سرد جا گذاشتی.
منو از بغل گرمت جدا کردی و مجبورم کردی سرمای دلتنگی رو در آغوش بگیرم!
حالا میون این یخبندون، تنها یه سواله که مدام تو ذهنم می چرخه:
"چجوری حبس ابدم عفو خورد که خودم نفهمیدم؟
چجوری؟!"
لعیا ترحمی (سیمرغ)???