ویرگول
ورودثبت نام
لعیا ترحمی (سیمرغ)
لعیا ترحمی (سیمرغ)
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

خیارشور

از بچگی به خاطر حساسیت پوستی که داشتم، نمی تونستم خیارشور خورد کنم چون آبش که به ترک های دستم می خورد، دستمو می سوزوند.

اون موقع ها همیشه خواهرم می گفت:

"الان پیش مایی ما جورِتو می کشیم، پس فردا که خواستی خونه ی خودت غذا درست کنی، چجوری میخوای خیارشور خورد کنی؟"

منم با بی خیالی جواب می دادم:

"حالا یه کاریش می کنم"

گذشت و گذشت تا یاسین اومد خواستگاریم. تو همون نگاه اول عاشقش شدم؛ اونم همینطور! می گفت مثل گلبرگای گل خیلی لطیفم. مثل شبِ کویر چشمام چراغونیه، مثل آبِ چشمه خیلی پاک و زلالم.

وقتی با استرس توی یکی از جلسات معارفه بهش راجع به حساسیتی که داشتم و خیارشوری که پوستم رو می سوزند گفتم، با لبخند جواب داد:

"اشکالی نداره که! هر وقت غذایی داشتیم که نیاز به خیارشور داشت، من خیارشورا رو خورد میکنم. اصلا حاضرم برای اینکه هر چه زودتر دستپخت این ترنج خانمو بخورم، کل خیارشورای دنیا رو خورد کنم!"

منم که خیالم از این بابت راحت شده بود، به این دیوونگی هاش که ماهرانه با دلبری طعم سازی شده بود، می خندیدم.

بعد از اون کارمون این بود، اون خیارشورا رو خورد می کردم منم روی زخمای دستش که با چاقو بریده شده بود، چسب زخم و یه بوسه ی کوچیک می کاشتم. یه بارم نشده بود که بدون بریدن دستش خیارشور خورد کنه! انگار این چسب زخم و بوسه، مُزد خورد کردن خیارشورا بودن!

یه شب که شام فلافل داشتیم و یاسینم دیر کرده بود، تصمیم گرفتم خودم خیارشورا رو خورد کنم. با خودم گفتم:

"حتما بعد این همه سال حساسیتم بهتر شده، فوقش اگه سوخت، دستمو سریع می گیرم زیر شیر آب!"

اما کاش این فکرا رو با خودم نمی کردم!

شروع کردم به خورد کردن؛ اولش همه چی خوب بود ولی وای از وقتی که اولین قطره ی آب خیارشور روی قسمتی از پوستم که ترک خورد بود، افتاد. صورتم بدجوری درهم رفت. دستم چنان می سوخت که نگو! سریع زیر شیر آب گرفتمش که یکم سوزشش بهتر شد اما خیلی ملتهب شد بود. جوری که قرمزی دستم به وضوح مشخص بود!

نگاهی به خیارشورای نصفه خورد شده انداختم، دقت که کردم دیدم همینقدری که خورد کردم برای دو نفر بسه. بقیش رو توی یخچال گذاشتم؛ میز شامو چیدم و منتظر یاسین موندم. بعد از چند دقیقه صدای آیفون خونه بلند شد. با دلتنگی سمتش رفتم، یاسین بود!

بعد شستن دست و صورت و عوض کردن لباس هاش با قیافه ای که گرسنگی از اون می بارید، سمت آشپزخونه اومد. چشماشو بست و فضا رو بو کشید، لبخند بزرگی روی لبش اومد و گفت:

" به به! فلافل داریم. عشق دومِ من! "

و بعد چشمکی حواله ی صورت خندونم کرد.

خارش دستم دوباره شروع شده بود، یکم خاروندمش تا بهتر بشه بعد روبه یاسین گفتم:

" بشین برات بذارم"

ای به چشمی گفت و پشت میز نشست. فلافل ها رو داخل ظرف ریختم.

اخمام تو هم رفت، اَه چرا این خارش لعنتی منو ول نمی کرد! دوباره دستمو خاروندم.

یاسین نگاهی بهم انداخت و گفت:

" چیزی شده؟ "

چون پشتم بهش بود و مشغول گذاشتن فلافل ها توی ظرف بودم، قرمزی دستمو نمی دید اما متوجه شده بود که دارم دستمو میخارونم.

برای اینکه نگران نشه، خیلی معمولی جواب دادم:

" نه چیزی نیست "

و بعد ظرف پر از فلافل رو گذاشتم روی میز. گوجه و خیارشور های خورد شده رو گذاشته بودم تو یخچال تا گرم نشن. به سمت یخچال می رفتم تا بیرونشون بیارم که یاسین گفت:

" خب خب، اینا گوجه خیارشورش کمه! گوجه رو که حتما خورد کردی خیارشورا رو در بیار که من... "

با دیدن ظرف پر از گوجه خیارشور توی دستم، حرفش نصفه موند. یهو جدی شد، ظرفو از دستم گرفت و روی میز گذاشت. بعد با دقت شروع به وارسی دستام شد و با ناراحتیِ کاملا محسوس توی صداش توبیخم کرد:

"دستاشو نگاه کن! ببین چقدر قرمز شدن! آخه دختر من که بودم، خورد می کردم. برای چی اینارو خورد کردی؟! پس بگو برای چی همش دستاتو میخاروندی! الان حتما به یه یخی چیزی احتیاج داری تا التهابش بخوابه. صبر کن."

دستامو گرفت جلوی لباش و شروع کرد به فوت کردن. دیگه خارش و التهابی حس نمی کردم؛ غرق شده بودم توی صورتی که معلوم بود روده کوچیکه داره روده بزرگه رو میخوره اما قرمزی و سوزش دست من براش مهمتر بود!

بعد از اینکه فوت کردنش تموم شد سرش رو آورد بالا و نگاه خیره مو غافل گیر کرد،تو چشام زوم شد و گفت:

" اینجوری نگام نکن که الان وقت این نگاهای دلبرونه نیست! "

سر به زیر شدم و خجالت کشیدم. ریز خندید و دوباره رفت سراغ دستام. شروع کرد به گذاشتن بوسه های ریز روی زخما!

ایندفعه جامون عوض شده بود! همیشه من روی زخماش چسب زخم میذاشتم و می بوسیدمشون، حالا اون داشت با تموم وجودش زخمامو بوس می کرد و با دقت روشون پماد می مالید!

اون فلافل سرد شد و از دهن افتاد. اما من هیچ وقت از کارم پشیمون نشدم، چون کلی بوسه و محبت نصیب دستام شد و از همه مهمتر، بیشتر به عشقش ایمان آوردم!

لعیا ترحمی (سیمرغ)

لعیا ترحمیسیمرغداستان کوتاه عاشقانهترنج و یاسین
دست به قلم شو؛ شاید روزی عاشقانه هایت را خواند! :)...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید