《?☕️》
با خستگی روی صندلی می نشینم. ماسکم را درمیاورم و نفس عمیقی می کشم. سرپرستار فقط پنج دقیقه مهلت استراحت داده بود.
با فکری که به ذهنم می رسد، لبخندی روی لبم نقش میبندد؛ حتی همان پنج دقیقه را هم نمی خواستم برای در کنار تو بودن از دست بدهم!
پس چشم هایم را می بندم و برای لحظه ای خودم را میان بازوانت تصور می کنم. با دلتنگی دم عمیقی میگیرم و اجازه می دهم عطرِ شیرینت میهمان ریه هایم شود!
روی انگشتان پایم می ایستم تا زمزمه وار زیر گوشت یادآوری کنم که، قلبم میان یکی از خانه های پیراهنِ چهارخانه ات جا مانده است!
همانطور که بیشتر درآغوش می فشارمت، نگاهی به ساعتم می اندازم؛ فقط یک دقیقه وقت داشتم!
با ناراحتی به حرکاتم سرعت می بخشم و آخرین بوسه هایم را به روی پلک هایت می نشانم و تصویر لبخندت را در ذهنم می سپارم.
تذکر سرپرستار مرا به خود می آورد. چشم هایم را باز می کنم؛ دیگر تویی رو به روی من وجود ندارد. ۲ سال است که دیگر در کنارم ندارمت؛ آن ویروس منحوس با بیرحمی تمام باعث شد که در دستان خودم جان بدهی!
بغضم را قورت می دهم و چانه ی لرزانم را پشت ماسک پنهان می کنم.
وقت رسیدگی به بیماران بود.
نمی گذارم کرونا جگر گوشه ی دیگران را هم از آنها بگیرد!
پ.ن: دیروز همینطوری به فکرِ اون چند سالی که درگیر کرونا بودیم افتادم.
چقدر عزیز از دست رفت...
چقدر کادر درمان فداکاری و شجاعت به خرج داد!...
حالا خیلی وقته که اوضاع آروم شده اما زخم نبود جگرگوشه ها روی قلب عزیزانشون درد می کنه!
با این متن خواستم به اون حال و هوا ببرمتون و از همهی کسایی که اون زمان با دل و جون به بیمارها رسیدگی کردن تشکر کنم??
لعیا ترحمی(سیمرغ)???