ویرگول
ورودثبت نام
ری‌را
ری‌را
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

الو؟ تویی ری‌را؟؟!

پروژه امروز اتاق تکونی بود.

هر چقدر بهش فکر کردم دیدم تمیزکاری از کارهای دیگه‌ای که باهاش وقتم رو هدر می‌دم خیلی مفیدتره، پس پارچه رو پهن کردم، قفسه‌های کنار تختم رو خالی کردم و افتادم به جون هر چی بود و نبود.

در حین کار جدیدترین قسمت پادکست دغدغه ایران رو هم گذاشته بودم پشت صحنه پخش بشه.

گردگیری کردم، هر کتاب رو سر جای خودش گذاشتم. براشون جا باز کردم، بعضی‌ها رو منتقل کردم یه قفسه دیگه.

فکر کنم سر جمع دو ساعتی زمان برد.


صبح، قبل از هر اتفاق دیگه‌ای، کوله‌ام رو انداختم رو دوشم به مقصد کتابخونه.

اَد راس ساعت هشت دم در بودم.

مسئول اصلی هنوز نیومده بود که کتاب‌هامو تحویل بدم بهش.

نگهبان بهم گفت تا مسئول نباشه نمی‌تونم وارد مخزن بشم، پس منم خیلی ساکت و مودب روی صندلی منتظر شدم.

مدت کوتاهی بعد، درهای کتابخونه باز شد و خانم جوانی از ورودی گذشت.

سریع شناختمش؛ چهارشنبه توی همایشی که کتابخونه برای تحلیل کتاب "مربای شیرین" ترتیب داده بود حضور داشت. خودشو مهتاب معرفی کرده بود. صدای رسا و مجری‌طوری داشت و خیلی خوب و روون می‌خواند.

همینطور که داشتم خاطراتم رو بازیابی می‌کردم نگاهم رو روش نگه داشته بودم که ببینم متوجه من می‌شه یا نه.

سرش رو به طرفم برگردوند و با یک لبخند بهم ثابت کرد منو شناخته.

چند دقیقه‌ای داشت با نگهبان سر و کله می‌زد بعد وارد سالن مطالعه شد، اما بعد چند ثانیه دوباره مسیر رو برگشت و با چند قدم خودشو رسوند به صندلی مقابل من.

«انگار دارن تمیزکاری می‌کنن.»

شروع کردن صحبت راحت‌تر از چیزی بود که تصور می‌کردم.

اسمم رو به خاطر داشت. ازم تعریف کرد و گفت چه اطلاعات خوبی درباره کتاب‌ها دارم و معلومه که خیلی مطالعه می‌کنم.

منم درباره خودش پرسیدم. گفت دو روز دیگه کنکور ریاضی داره و هر روز از صبح میاد کتابخونه. و اینکه چون تازه ۲۵ مرداد ۱۸ ساله می‌شه کلی پدرش دراومده که راضی بشن راهش بدن.

اعتراف می‌کنم که خوشحالم دوباره دیدمش. شاید بتونیم در آینده دوست‌های خوبی بشیم.



گفتم دوست.

امروز یه شجاعت عجیبی به خرج دادم.

تلفن خونه زنگ زد. دوست مامان بود و گفت هر موقع مامان برگشت بگم زنگ بزنه بهش.

تا اینجا مهم نیست، مهم زمانیه که تماس قطع شد، اما تلفن رو هنوز محکم نگه داشته بودم.

با خودم گفتم: دیگه وقتشه برگردی. برگردی به گذشته. به تخته گچی، به همون جایی که اولین بار تونستی اسمت رو بخوانی. برگردی به همون روز اول که به بغل دستیت سلام کردی و به یه دوران دوستی طلایی کلید انداختی.

در این شش سال، حتی یک بار هم از نیایش چیزی نشنیدم.

یادم نیست چرا، اما کلاس سوم حسابی لج کرده بودیم و با خاطره خوبی از هم جدا نشدیم.

اما دو سال اول، ما جدانشدنی بودیم. از همون دوستی‌های بچگی که به برای خیالبافی و جنب و جوش‌هات یه همدم پیدا می‌کنی و حاضر نیستی ازش دل بکنی.

تنها چیزی که از اون سال‌ها برام مونده بود یه شماره تلفن بود.

همیشه برام جای تعجب و حیرت بوده که چطور من، منی که کوچک‌ترین چیزها رو فراموش می‌کنم این هشت تا عدد هیچ وقت از ذهنم بیرون نرفته.

تلفن همچنان تو دستم بود. آروم عددها از حافظه‌ام روونه صفحه کلید می‌کردم: شصت و شیش.. چهل و نه...

بوق.

- بله؟

اولش یکم من من کردم.

-منزل خانم زنگنه؟

- بله بفرمایید.

شکه شده بودم. واقعا مامان نیایش بود. انگار انتظار نداشتم جوابی بشنوم. یا هر جوابی جز بله بفرمایید.

- امم.. من دوست نیایش هستم.

برای حدس اول اسم یکی رو برد. گفتم نه، ری‌را هستم.

تا گفتم ری‌را، یک مرتبه گل از گلش شکفت.

- ری‌را تویی؟؟!

اگه بدونی چقدر هیجان‌زده شد وقتی اسمم رو شنید.

اصلا توقع نداشتم منو بشناسه، ولی منو یادش بود.

سریع مدرسه، رشته و معدلم رو پرسید.

به نظر می‌رسید تو همون چند جمله اول تاثیر خوبی روش گذاشته بودم.

اولش انگار نمی‌خواست از پشت خط بره کنار، اما آخرش گوشی رو داد به نیایش و صحبت اصلی شروع شد.

انصافا کسی انتظار نداره دوست سابقش بعد شش سال تو یه بعد از ظهر تابستونی خیلی اتفاقی زنگ بزنه بهت.

صداش رو شناختم، حس خوبی داشت.

خودم رو با هر چیزی آماده کرده بودم. حتی آماده بودم با یه نوجوون نچسب و سطحی مواجه شم که هیچ حرف مشترکی نتونیم بسازیم، اما اون قدرها هم ناامید نشدم.

بدتر از من، چیز زیادی تو خاطرش نبود، ولی خب معلوم بود به اندازه من از اتصال دوباره مون خوشحاله.

شماره خودشو بهم داد و تو تلگرام مشغول چت شدیم.

کوتاه بود. یعنی خبر عجیب غریبی بین‌مون رد و بدل نشدن و بعدش هم اتفاق خاصی نیفتاد.

آخرش نمی‌دونستم باید به چه نتیجه‌ای برسم. این دختر همون نیایش قدیمه یا یه دختر غریبه؟

به هر حال، اتفاق جالبی بود برام.

و خوشحالم این کار رو کردم.



خیلی دوست دارم ماجرای جمله مرموز فرانسوی رو هم تعریف کنم، اما وقت نمی‌شه.

ان‌شالله فردا.

الو؟
الو؟

۱۸ تیر ۱۴۰۳


او نیست با خودش. او رفته با صدایش، اما خواندن نمی‌تواند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید