dot
dot
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

بعضی وقت‌ها آدم بدبینی‌ام.

فردا اولین روز تابستونه.

ولی قوانین دانش‌آموزی می‌گن تابستون از همون لحظه‌ای که برگه‌ی آخرین امتحانت رو تحویل می‌دی شروع می‌شه؛ پس فردا هم یه روز عادی در تابستونه، مثل هر ده روز قبلش.

بابا لنگ دراز رو شروع کردم. اره، می‌دونم یه خورده دیره.

اولین بار توی دورهمی مامانم با دوست‌هاش توی خونه‌ی میزبانمون کتابش رو دیدم.

من به‌محض ورود به یه خونه‌ی جدید، کتابخونه‌اش رو رصد می‌کنم و اگه چیز خوبی پیدا کردم، خیلی بااحترام اجازه می‌گیرم که بخوانمش و این‌طوری از هرگونه گفت‌و گوی غیرضروری با دیگران دور می‌مونم (کاملا تضمینی).

اون دفعه هم طبق عادت همیشگی‌ام بعد رسیدن بالافاصله شروع کردن به بررسی کردن کتابخونه. قفسه‌های دیواری توی یه راهروی تنگ و دلگیر بودن و یه لایه گرد و غبار روشون رو پوشونده بود. خود صاحب‌خونه چندتا کتاب نوشته بود و عملا کل کتابخونه‌اش کپی از آثار خودش بود. ولی بعد یکم جست‌و جو، با بابا لنگ دراز مواجه شدم.

خلاصه، خیلی محترمانه خواهش کردم کتابش رو بخوانم (فکر کنم اصلا فراموش کرده بود همچین کتابی داره) و بعد یه گوشه‌ی مبل جمع شدم و شروعش کردم.

همون اول با شخصیت جودی ارتباط گرفتم. همین‌طور داستانش به‌نظرم خیلی دوست‌داشتنی اومد.

ولی متاسفانه فرصت نشد کتاب رو کامل تموم کنم و تقریبا داشتم فراموشش می‌کردم که یکشنبه توی کتاب‌فروشی با چاپ قدیمی‌اش مواجهه شدم و بالافاصله خریدمش.

الانم که دوباره دارم می‌خوانمش، حتی بیشتر دوستش دارم و واقعا به سرم زده نامه‌نگاری رو شروع کنم.

علت این‌که میل دارند این نامه‌ها نوشته شود این‌ست که ایشان معتقدند هیچ‌چیز مثل نامه نمی تواند اصطلاحات ادبی و استعداد و قدرت تخیل را تقویت کند.

نامه نویسی یکی از کارهای مورد علاقه‌مه.

نوشتن نامه برای دیگران و یواشکی تحویل دادنشون هم خیلی کار هیجان انگیزیه.

یه بار برای دبیر انگلیسی‌ام یه نامه‌ی ناشناس فرستادم. توش چند تا از شعرهای شل سیلورستاین که پرینت گرفته بودم رو با تصویر سازی براش توی نامه‌ گذاشته بودم. هدف خاصی نداشتم، فقط چون می‌دونستم شعر دوست دراه این کارو کردم.

از اونجایی که اولین بارم نیست برای دبیران نامه می‌نویسم، تونست حدس بزنه کار من بوده و خب... خوشحال شد.

  • Did you like it?
  • yeah! That was so nice!

البته نامه نوشتن برای هم‌سن خیلی راحت‌تره. در صورتی می‌تونی برای بزرگ‌تر یا دبیر نامه بنویسی که بدونی باجنبه‌ست و پتانسیلش رو داره، وگرنه باید به زندگی‌ات در این جهان فانی خداحافظی کنی.. :)

تقریبا نصف کتاب رو خواندم. تا شب هم بخش زیادی‌اش رو تموم می‌کنم.


دیروز جلسه‌ی دوم کلاس سولفِژم بود. یکم آزاردهنده بود، چون دلم به‌شدت درد می‌کرد و از صبح حال روحی خوبی نداشتم. اون زمان اصلا آمادگی موسیقی رو نداشتم.

قراره موسیقی رو دوباره جدی شروع کنم و الان جلسه هم گذشته، اما راستش مطمئن نیستم آماده‌ام یا نه. هنوزم برای تمرین‌ها تنبلی‌ام می‌آد. مگه من عاشق موسیقی نیستم؟ پس چرا هنوز ذهنم آماده‌ی پذیرش و یادگیری موسیقی نشده؟ چرا حفظ کردن جای چند تا نت‌ رو خطوط حامل به‌نظر انقدر سخت و طاقت‌فرسا می‌آد؟

مشاعره.. اونم چندان تعریفی نداره. حس می‌کنم اونا رو هم نمی‌تونم توی ذهنم نگه‌دارم. تنها کاری که لازمه انجام بدم اینه که بیت‌ها رو مدام تکرار کنم. این‌طور تو ذهنم می‌شینن. همین‌طور باید کلمات اول هر بیت رو بلد باشم تا راحت‌تر به ذهنم بیان. خوبه، پس همین کارو انجام می‌دم.

فردا و پسفردا خونه نیستم و به اینترنت هم دسترسی ندارم. امشب باید مسایلی که کمک می‌کنن دور روز دور از اتاق و آرامش‌ام زنده بمونم رو جمع کنم. کتاب، دفتر مشاعره، تمرین‌های موسیقی، گوشی‌ام (که تزیینی‌ئه چون هیچ استفاده‌ای نمی‌شه ازش کرد) و شاید دارچین. جدی می‌گم، اگه گرسنه بشم مجبورم دارچین بخورم، چون نباید (و نمی‌خوام) با چیپس و پفک و بیسکوییت و کیک و شیرینی گالن گالن قند و نمک و روغن به وارد بدنم کنم.

گمونم یه وقت‌هایی خیلی بدبینم. فکر می‌کنم همه‌چیز قراره برخلاف انتظارات من پیش بره و این منو آدم بدخلقی می‌کنه. البته نه همیشه، وقتی تنهام اتفاقات خیلی بیشتر تحت کنترلمه.

فردا قراره نوه‌ی خاله‌ام رو ببینم که از سری قبل قدش بلندتر شده و وزنش هم با کاراته کم کرده. ناخودآگاهم که اونو با من مقایسه می‌کنه خیلی اذیتم می‌کنه. چرا نمی‌فهمه من زندگی خودمو دارم و اون زندگی خودش؟ بس کن دیگه!

انقدر یواشکی منو با دیگران مقایسه نکن! حتی اگه اون لحظه نفهمم، از تاثیرش روی احساسات و اعصابم متوجه می‌شم داری چکار می‌کنی. تو با این کارت داری ارزش‌های منو نادیده می‌گیری!

هِی... جنگیدن با خودت یکی از سخت‌ترین کارهاست. ضروری هم هست، چون تو داری با خودت زندگی می‌کنی.

هر موقع با خودم خوشحالم و خودم رو برای "ری‌را بودن" تشویق می‌کنم، ناخوآگاه سر و کله‌اش پیدا می‌شه و با نشون دادن موفقیت چشمگیر دیگران منو می‌کوبونه زمین تا بگه « دیدی این از تو بهتره؟ دیدی تو بازم نتونستی موفق بشی؟»

عجیبه. یه مدت خیلی با هم خوب بودیم، اما نمی‌دونم چرا دوباره داره ضد من عمل می‌کنه. یادش رفته باید دوستم داشته باشه. امیدوارم به زودی یه تلنگری بهش بخوره که یادش بیاد :)

اشکال نداره، یه خورده اعصابم به‌هم پیچیده. شایدم تاثیر کمبود آهنه. آره، توی این دوره مصرف آهن برای دخترا خیلی مهمه...

31 خرداد 1402

موسیقیبابا لنگ درازمشاعرهمقایسه
او نیست با خودش. او رفته با صدایش، اما خواندن نمی‌تواند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید