از آخرین روز تیر مینویسم.
اخیرا تعداد پیشنویسهام داره از نوشتههای منتشر شدهم پیشی میگیره.
این اتفاق بدیه؟ خب نمیشه گفت.
دقیقا یادم نیست چند سالم بود، اما سنم بیشتر از یازده نبود.
برجستهترین ویژگی من که در عمیقترین قسمتهای وجودم هم ریشه زده بود علاقه شدیدم به کتاب بود.
همون روزها با کتاب "یک سال بدون او" آشنا شده بودم و از شیفته داستان پر پیچ و خمش شده بودم.
داستان جنی، دختری که با یک آسانسور به طبقه "آینده" میرسه و میکوشه به زمان خودش برگرده و اشتباهی که زندگی دوست صمیمیش رو در آینده تباه میکنه درست کنه.
همین سفر در زمان و دیدن جنی در سنها و موقعیتهای مختلف منو جذب خودش کرده بود.
شخصیت اصلی برخلاف رمانهای قبلی در یک وضعیت ثابت نبود.
همین دیروز که بالاخره به مراد دلم، "کتابخانه نیمهشب" رسیدم همون حس شگفتی رو دوباره تجربه کردم.
تصور نه یک، نه دو، بلکه بیشتر از میلیونها زندگی مختلف برای تنها یک شخصیت فوق العاده شگفتانگیز بود!
نمیتونم تمام جزئیاتی که خواندن این کتاب رو برام لذتبخش میکنه رو نام ببرم، فقط اینو میدونم که داستان کتابخانه نیمهشب برام چیزی بیشتر از ایدئاله :)
هنوز تمومش نکردم. احتمالا زمان زیادی هم نمیبره.
به هر حال، بیاندازه خوشبختم که همچین معجزهای سر راهم قرار گرفته
(یه خورده زیاده روی شد نه؟ حالا خوبه آخرش یه ضدحال حسابی باشه که منو شخصا به کتابخانه نیمهشب برسونه...)
فردا اولین روز مدرسه تابستونیمه.
واقعا خوشحالم که بعدش دومیدانی ندارم، چون این ویروس لعنتی داره مدام آتیش دلدردمو روشنتر نگه میداره و واقعا اعصابم رو داغون کرده.
مثل همه قولهایی که به خودم قبل شروع هر چیزی میدم، میخوام قول بدم که آغاز خوبی داشته باشم.
قول میدم تابستونم رو همچنین پربار نگه دارم.
احتمالا به مشاور مدرسه سربزنم.
خوب میشه. دلدردت، ارتباطات قطع شدهت،... همه چیز خوب میشه :)
کلید کمد ذهنمو گم کردم. برای الان هر چیزی دم دست بود رو نوشتم و بقیه افکارم داخل کمدن.
پیدا کردن چیزها توی تاریکی شب سخته، شاید بهتر باشه فردا دنبالش باشم.
31 تیر 1402