از اون روزاست که ذهنم مشغوله
کارهایی که کردم، کارهایی که موندن
احتمالا یکم دیگه دیوونه بشم.
برای عید برنامه ندارم، فقط میدونم میخوام درسهام رو مرور کنم تا نخوام از ۱۴ فروردین مثل یک نوزاد معصوم تازه چشمم رو بر دنیای قشنگ امتحان نهایی و قلمچی و ...
کاش یکی برام برنامه مینوشت.
یکی از این یوتیوبرهای خارجی محصل رو گروگان میگیرم تا برام برنامه بنویسه. به خدا اونا بهتر از مشاورهای مدرسهمون حالیشون میشه.
بذار بگم امروز تو مدرسه چی شد.
با خودم گفتم سهشنبه ماه رمضونه، بیا قبلش یه دورهمی دوستانه بگیریم.
من و ۸ تا دیگه از بچهها یه گروه واتساپی زدیم که من فردا همه رو پیتزا دعوت کنم، پولشم دونگی حساب میکنیم.
خلاصه، همه چیز به خوبی سپری شد تا رسید به زمان ناهار که پیتزاها رو دم مدرسه تحویل بگیرن.
تا اومدم پیتزاها رو بردارم ببرم ناهار خوری، که یه صدای خشن و عصبانی اسممو گفت.
برگشتم سمت صدا و با یه صورت خشنتر و عصبانیتر مواجه شدم.
مدیر مدرسه، دم دفترش ایستاده بود، با چهره قرمز و ابروهای در هم فرو رفته تو چشمام زل زد و شروع به داد و بیداد کرد:
من همینجوری کپ کرده وایستاده بودم و مونده بودم الان چه واکنشی باید نشون بدم.
کم کم بقیه اکیپ اومدن پشتم ایستادن که: ما نمیدونستیم هماهنگی لازمه و حالا این دفعه رو ببخشید و ...
هیچی دیگه.
با کلی التماس پیتزامونو دادن، ولی گفتن یواشکی بریم تو نمازخونه بخوریم کسی هم نفهمه.
خیلی مسخره بود حرکتشون، ولی همونجوری هم کلی کیف کردیم.
یکی از دبیرهای پایهمون هم برداشتیم با خودمون دهتایی چهارتا پیتزا رو تموم کردیم.
آخرش ۲۰۰ تومن سهم هر نفر شد.
امروز خیلی از خودم خوشم اومد.
با اینکه مریض احوال بودم و هستم (ویروس لعنتی نوبتی از داداشم به مامانم به بابام به من منتقل شد و امروز تو مدرسه زمینگیرم کرد) و با اینکه انقدر خشن بهم حمله شده بود و نزدیک بود کل نقشه دورهمیمون نقش برآب بشه، وقتی رفتیم پیتزامون رو گرفتیم من واقعا خوشحال بودم.
اکیپی که باهاشون بودم از اون بچه مثبتهای درسخوان بودن که تو بحث انضباط حرف نمیذارن و این اولین باری بود که واقعا با قانون درگیر میشدن. خب هضمش خیلی براشون سنگین بود.
من کلی بگو بخند کردم و سعی کردم بچهها رو توی مود خوبی بیارم.
نتونستیم با گوشی دبیر عکس بگیریم چون دوربین مستقیم تو چشممون بود.
قشنگ حس یه زندانی شکنجه شده و حبس ابد گرفته شده رو داشتم که همچنان داشتم به کار خلافم ادامه میدادم.
ولی تهش خوش گذشت.
ماجرا رو برای هر کی که تعریف کردم میگفت خیلی کارشون مسخره و احمقانه بوده.
حتی مامانم به فکرش رسید که بره یه صحبتی کنه.
حداقل من میدونم پشت ماجرا چیه. من میدونم هدف مدیر از همه این داد و هوارها فقط قدرتنمایی بوده.
میخواسته نشون بده مدرسه دست خودشه، اون رئیسه و با دعوا کردن ما بقیه رو بترسونه.
ما رو بازخواست نمیکرد، بالاخره یکی دیگه رو پیدا میکرد که اذیت کنه.
برای همین واقعا برام مهم نبود.
و میدونی، این ماجرا خیلی خوشحالم کرد چون نشونم داد چقدر بزرگ شدم.
چقدر دید بازتری دارم.
اگه این اتفاق پارسال میفتاد قطعا زمین و زمان رو روی سرم خراب میکردم، اما امسال به دیدگاهی رسیدم که گفتم خوش بگذرون بابا، خودتو سر این چیزا اذیت نکن، ارزشش رو نداره.
تنها چیزی که یکم نگرانم میکنه وضعیت اون دبیریه که توی جمعمون بود.
بهش گفتم اگه ازش جواب خواستن بگه اصلا از ماجرا خبر نداشته و لحظه آخری بچهها دعوتش کردن.
بعد زنگ ناهار با دبیرمون صحبت کردم:
- جرمهات سنگین شده ریرا! میلیونی خلاف میکنی!
- خانم دیگه تو دوران مدرسه باید از این جور شیطنتها باشه.
خدا حفظش کنه این دبیرهای پایه رو .
برای هر مدرسه حداقل یکی آزرو میکنم.
این شد ماجرای روز قبل رمضون ما.
پ.ن: امروز شهشنبهست. نه روزه گرفتم، نه مدرسه نرفتم. حالم بدتر شد، اصلا هم حوصله زبان و آزمایشگاه نداشتم، گفتم رفتنم بیفایدهست. بهترین کار رو هم کردم. این هم براتون آرزو میکنم.
۲۲ و ۲۳ اسفند ۱۴۰۲