ساعت هشت و بیست و دو دقیقهست و من اینجا، در زندان دارم توسط تمرین ریاضی شکنجه میشم.
هیچ راه فراری هم نیست. مجبورم تا زمانی که تموم شن اینجا بمونم. اینجا خیلی ترسناک و دلگیره. تنها نور سلول از بین میلههای مقابل پنجرهی کوچیک اجازهی عبور داره. دو تا بچه موش گوشهی سلول قایم شدن. صدای جیرجیرشون داره اعصابم رو خورد میکنه. اصلا مگه موش جیرجیر میکنه؟
روی تخت سفت با ملافههای رنگ و رو رفته دراز کشیدم. به قدری با سیستم کامپیوتر عتیقهی سلولم ور رفتم که بالاخره به اینترنت متصل شدم و میتونم وضعیت اسفناکم رو شرح بدم...
چیزی نیست ریرا، تو میتونی. فقط ده صفحهی دیگه مونده.بعدش آزادی. اصلا بیا قبل شروع به زمان استراحت فکر کنیم. میانوعده زندان چه ساعتی بود؟ گمونم نه و بیست دقیقه.
آره، اصلا به دمنوشی که قراره برات آماده بشه فکر کن. شاید هم همراهش بیسکوییت بیارن. خودمم بیسکوییت همراهم داشتم، نه؟ داخل جیب کتم رو میگردم. فکر کنم موشها دیشب کلکشو کندن.
لعنتی! خستهام، گرسنمه و مغزم دیگه نمیکشه. قهرمانی، ناجی، کسی نمیآد ما رو از این رنج وحشتناک نجات بده؟
مثل اینکه کسی نیست. دیگه بهتره برم برای ادامهی تمرینا.
فکر کنم کم کم دارم به اینجا عادت میکنم. میدونی، اصلا چه جایی بهتر از سلول زندان برای گذروندن یه صبح جمعه؟ ( اصلا هم به خاطر رصد کردن وضعیت بیرون و مواجهه با چند تا هیولای کوچک و مامانباباهاشون نیست. )
برای میانوعده شیرقهوه گیرم اومد. همین کافیه که نظرم رو راجع به زندان تغییر بده.الان هم به امید بستنی لیمویی که بعد از زمان اسارت منتظرمه دارم پیش میرم :)
اگه بدونی چطور با ریاضی کنار بیای میتونه دوست خوبی باشه. زیاد اهل دلداری نیست ولی پایهی هر ماجراجویی جدید و هیجانانگیزه. اون لحظهای که بعد کلی تفکر به جواب درست میرسی انقدر به خودت افتخار میکنی که اگه نوبل فیزیک میگرفتی انقدر خوشحال نمیشدی. همه چیز توی ریاضی با هم جور درمیاد و مرتبه. کلا ریاضی چیز خوبیه دیگه :)
تموم شد. البته فقط برای الان! به محض اینکه وقت ناهار تموم شه و مهمونامون با هیولاهاشون تصمیم به رفتن بگیرن باید دوباره نمونه سوال و تمرینا رو شروع کنم.
میرم حیاط زندان یه هوایی بخورم، برای موشها بیسکوییت پیدا کنم و با بقیه زندانیها گپ بزنم و بانوی لیمویی رو بیشتر از این منتظر نگه ندارم :)
12 خرداد 1402