ویرگول
ورودثبت نام
ری‌را
ری‌را
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

خوشه‌چینی ما از شب‌های عزا

دیشب نه، پریشب ۸ محرم، مامان بابام آماده شده بودن برای رفتن به یه مجلس عزاداری امام حسین (ع). گفتن بیشتر به هوای سخنرانش می‌خوان برن اونجا.

اون روز من از ۱۱ تا ۵ بعداز ظهر بیرون بودم -با تحرک زیاد!- و رسیدم خونه تقریبا هلاک بودم.

پیش فرض هم این بود که شب رو خونه بمونم. اما انگار که وحی بهم شده باشه یا اینکه نخوام چند ساعت قبل خوابم رو با خودم مواجه باشم، شال و کلاه کردم و حدود ساعت ۹ شب همراه‌شون زدم بیرون.

و بذار بگم، بهترین تصمیم رو گرفتم.

آقای سخنرانی که انگیزه والدینم برای این مجلس بود استاد ناصر مهدوی بود.

جزئیات رو نمی‌گم، یکم ماجرا رو می‌برم جلوتر و قسمت اصلی رو تعریف می‌کنم.

من و مامان در قسمت خانم‌ها، یکی خسته‌تر و کوفته‌تر از اونیکی به دنبال یه جا که تکیه بدیم و در انتظاریم که نوبت به سخنرانی برسه. تا اینکه آقای مهدوی میکروفون رو به دست گرفت.

اولش خیلی توجه نمی‌کردم، دفتر و قلمی که دستم بود رو مهم‌تر می‌دونستم و همین‌طور داشتم می‌نوشتم که گوشم به صدای پشت بلندگو خورد و کم کم گرم شد.

بحث، بحث خرسندی بود.

خرسندی یعنی این که درونت صلح باشه. یعنی به اون آرامش درونی رسیده باشی.
لذت یک هدف نیست، لذت پاداشه. پاداش خرسندی.
دنیا یک اتاق انتظار برای آخرت و خوبی و خوشی نیست.
هیچ انسانی نمی‌تونه ادعا کنه از راهی غیر خوبی و نیکی می‌شه به خرسندی رسید.
دنیا یه چیزی را ثابت کرده، که در مصیبت‌ها یا خوش اقبالی‌ها بین آدما فرق نمی‌ذاره؛
همون‌طور که آدم‌های پست و ستمگر دچار بیماری می‌شن، انسان‌های درستکار هم می‌تونن دچار مریضی و بیماری بشن. هر اتفاقی بیفته برای آدم خوب و بد به طور مساوی هست.
اما مجازات، مجازات حقیقی درون آدم رخ می‌ده. اون حس عذابی که در وجود آدم باشه از هر تنبیه و مجازات بیرونی بدتره...


با خودم گفتم، عجب حرف‌هاش به دل و جانم می‌شینه! چقدر با ذهنیت من هم‌سوئه!

خلاصه که، از اونجا به بعدش رو با دقت گوش دادم. برام جالب بود که چطور هم به فیلسوف‌ها و اسطوره‌های غربی مسلطه (خدایان یونانی، نیچه، کانت..) و هم ارادت خاصی به شعرا و عُرفای خودمون داره (مولوی، حافظ، محمد غزالی..) و چقدر خوب از هر دو طرف یاد و نقل قول می‌کنه.

در نهایت، آقای مهدوی عقیده داشت که نبرد کربلا نبرد خوب بودنه. نبردی برای ترویج آزادی، آزادگی و خوب زیستنه. اینکه خوشبختی درون آدم پدید میاد و امامان و شخصیت‌های مطرح عاشورا همگی خوشبخت بودند.

شاید همۀ حرف‌هاش برام نو و تازه نبود، اما یه یادآوری و تلنگر خوبی شد و البته حس کنجکاوی در من ایجاد کرد که دربارۀ خود آقای ناصر مهدوی بیشتر بدونم.

دیشب هم که شب عاشورا بود، مامان و بابام رو تشویق کردم که دوباره به همین مراسم بریم.

شانس خوب ما یه جای خیلی خوب گیرمون اومد و قشنگ تو سه متری استاد بودیم.

دفتر و مدادم آماده بود و این سری از ابتدا با دقت گوش دادم و با تمام وجودم صحبت‌هاشون رو قورت دادم.

جامعه غرب از قرن ۱۸ میلادی پیشرفت کرد و از اون غفلت و خواب‌آلودگی خودش بیرون اومد، اما چطور؟ اون‌ها به گذشته خودشون نگاه کردن، قهرمانان‌شونو دیدن. اسطوره‌ها رو دیدن و باور کردن آدمی فراتر و وسیع‌تر از چیزیه که تصورشو داشتن. اونا فهمیدن دامنۀ اختیارات و عرصۀ وجود انسان خیلی خیلی وسیعه.
اما ما چطور؟ ما با دست‌های خودمون قهرمان‌مون رو کشتیم. قهرمان ما دیگه اسطوره نبود، خیالی نبود، قهرمان ما امام حسین بود، و ما ازش یک انسان مظلوم ضعیف ساختیم. ما هیچ وقت از روح بلند و جرئت زیستن امام حسین چیزی نگفتیم...


مثالی امروزی‌اش هم بررسی شد،که اگه انسان خودش رو انقدر محدود و ناچیز نبینه، یک دیکتاتور هیچ وقت نمی‌تونه او رو زیر سلطه خودش ببره. دیکتاتور خودش ناتوانه، خودش برده‌ست. این جامعه‌ست که به اون قدرت می‌ده.

امشب آخرین مجلس برگزار می‌شه. بی‌اندازه مشتاقم که این جلسه رو هم بشنوم.



می‌دونی چیه، در واکنش با هر اطلاعات و علم جدیدی که بهم اضافه می‌شه سعی می‌کنم یه چیزی رو همیشه در ذهنم زنده داشته باشم:

...پشت صحنۀ یک واقعیت ساده همه چیز می‌تواند باشد. شما هر چه بیشتر از پشت صحنه‌ها خبردار شوید جهان‌تان بزرگ‌تر می‌شود اما تسلیم هیچ پشت صحنه‌ای نشوید...

این جمله در کتاب "شعر نو برای مبتدیان جوان" نوشته شده و منظورش برداشت‌های متفاوت از شعرهای نیما یوشیجه، اما به نظرم این طرز فکر رو می‌شه به ابعاد دیگۀ زندگی هم تعمیم داد.

به نظر من نمی‌شه تمام عقیده‌های یک نفر رو کاملا تأیید یا رد کرد.

ولی خب گاهی اوقات می‌شه به این نتیجه‌گیری رسید که شیوۀ فکری فلان فیلسوف، فلان استاد، فلان دانشمند، فلان عارف... در حال حاضر برای من جوابه و چیزیه که بیشتر از همه می‌تونه نیازها و دغدغه‌های من رو برآورده کنه.

و این چند روز، شخصیت آقای ناصر مهدویه که برام جالب شده و می‌خوام دنبالش کنم و ببینم چی دستگیرم می‌شه. و بابتش هم خوشحالم. نه صرفا بابت آشنایی با ایشون، بلکه بابت این شور و شوقی که در خودم می‌بینم که یه مسیر رو پیش گرفتم و برای یادگیری پیوسته در تلاشم.

از خدا می‌خوام این انگیزه ادامه‌دار بشه.

اگه ترشی نخورم یه چیزی می‌شم به خدا. 😁😅




پ.ن: بعد از قرنی (اغراق نمی‌کنم) یه شعر کلاسیک از سعدی حفظ کردم. دوست دارم راجع به اونم صحبت کنم اما خب به این پست نمی‌رسه. شاید فردا.


۲۶ تیر ۱۴۰۳

امام حسینعاشورا
او نیست با خودش. او رفته با صدایش، اما خواندن نمی‌تواند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید