امروز خیال داشتم برای منِ 365 روز دیگه نامه بنویسم، اما نشد.
و امروز با اینکه آزمون املای امروز رو نمرهی کامل گرفتم،
با اینکه دبیر حساب و جبرمون مراقبمون بود،
با اینکه تمرین تایپم از هر روز دیگهای بیشتر بود،
با اینکه نوبت مصاحبهام برای شروع کلاس موسیقی بود،
با اینکه صبح با نجات صحبت کردم،
با اینکه هوا به طرز شگفتانگیزی ابری و دلنشین بود، خوشحال نبودم.
قطعا بدقلقیها و اذیتهای داداش کوچیکهام تاثیر داشت ( داداش کوچولوها میتونن به وحشتناکترین کابوس هر خواهر تبدیل بشن )، و همینطور رفتار و جواب زنندهی دبیر تفکرم در جواب سوالم، اما شاید نباید میگذاشتم اینها روزم رو خراب کنن.
البته خراب که نشد. فقط... روی مود خوبی نبودم.
علاوه بر نامه به خودم، خواستم برای نجات هم نامه بنویسم.
میدونی، درک احساسات درونی آدمها نسبت به اتفاقات مختلف خیلی سخته.
بههیچوجه نمیتونم انتظار داشته باشم دیگران ذهنم و عواطفم رو بخوانن و طبق اونا باهام رفتار کنن.
اگه مشکل یا مسئلهای باشه چارهای جز بیان کردنش نیست.
به نظرم صادق بودن و بیان احساسات واقعیات وقتی مشکلی برات بهوجود میآد بهترین کار ممکنه.
البته خب بستگی داره با کی به اشتراک میگذاریش.
من نجات رو میشناسم. خیلی بادرکه و هیچوقت قضاوتم نمیکنه. اما چی میشه اگه مشکلم مربوط به خودش باشه؟ اون موقع کی رو دارم باهاش صحبت کنم؟
زندگی سخته. زندگی به عنوان موجودی که از احساسات برخورداره سخته.
نمیدونم. شاید فقط خستهام.
شاید فقط اعصابم از امتحانا خورده. شاید فقط کمبود خواب دارم. شاید هم کمبود محبت.
آره، گمونم فقط نیاز دارم یه خورده استراحت کنم. بعدش میفهمم اصلا از اول هم مشکلی نبوده.
پ.ن: یه آهنگ، اینم نسبتا بیربط اما دوست داشتنی :)
16 خرداد 1402