dot
dot
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

-عید، سال نو، نوروز - مبارک باشه

زنگ تلفن و گوشی پشت سر هم.

فامیل پشت فامیل، و مامان بابایی که کل زمانشونو در حال حرف زدن و تبریک‌های تکراری گفتنن.

خوشحالم این دغدغه‌ی من نیست. تنها پیامی که گرفتم از آترین بود، که تظاهر کردم ندیدمش چون حوصله ندارم جواب شو بدم.

دل دردم فروکش کرده.

مطمئنم اگه آب نمی‌خوردم وضعیتم بدتر می‌شد، اما خب از شکستن روزه‌ام هم حس خوبی ندارم.

این مودی که الان دارم اصلا برای ری‌را سال‌های گذشته قابل درک نیست.

عید و بی‌حوصلگی و ناراحتی؟! مگه می‌شه این‌ها کنار هم باشن؟؟ لحظه تحویل سال یه لحظه‌ی جادوییه! باید در شادترین و هیجان‌زده‌ترین حالت خودت باشی! اصلا در محدوده‌ی عید غمگین بودن تابوئه!...

جالبیش اینجاست که دلیل مشخصی هم نداره.

دوست دارم خوشحال باشم، ولی امروز هم مثل دیروز اصلا حسش رو ندارم.

شاید فشار ته مونده تکالیفی که هنوز تموم نشدن داره اذیتم می‌کنه.

شایدم فشار اینکه می‌دونم بیست و چهار ساعت دیگه دارم از شهر تهران خارج می‌شم.

از کی انقدر منزوی شدم!

از بین این تلفن‌ها یکیش میترا بود. البته این یکی رو خود مامان زنگ زد، نه میترا.

صدای پای مامان که سریع به اتاقم نزدیک می‌شد یعنی این که صحبت‌شون تموم شده و حالا نوبت منه.

با اکراه گوشی رو گرفتم، و یکدفعه با انرژی و حرارتی مواجه شدم که انتظارشو نداشتم:

سلام ری‌را جان! حالت چطوره؟ سال نوت مبارک باشه!

انتظار یه صدای گرفته و بی‌حال رو داشتم، درست مثل آخرین باری که دیدمش، در لباس مشکی و دست آتل بسته‌اش که هیچ اثری از شادی درش نمی‌دیدی.

ولی خب، شنیدن صداش خیلی خوشایند بود.


- دیگه چه خبر ری‌را جان؟

- هیچی، هنوز درگیر تکالیف عیدم.

- جدی می‌گی! وای یاد دوران مدرسه خودم افتادم.

- فکر کنین دارم از بعد تعطیلی می‌نویسم و هنوز تموم نشده!

- ولی دورانی که مدرسه بودم هیچ وقت به بچه‌هام تکلیف عید ندادم. بذار بچه بره استراحت کنه!

- کاش دبیرهای ما هم مثل شما فکر می‌کردن..



دیگه دل‌درد ندارم و روحیه‌ام دوباره نونوار شده.

برعکس، حالا مامان بابام بی‌اعصاب شدن.

البته که حق می‌دم بهشون، روز قبل سفر همیشه پرهیاهو و شلوغه، چه برسه که روزه‌ام باشی!

بهشون تو کارهای آشپزخونه کمک کردم، اما خودم هم اونقدری سرم خلوت نیست.

یه پیام جدید دریافت کردم. از آرنیکا. اون رو هم جواب ندادم.

با خودم فکر می‌کنم من چه دختر بی‌وفایی‌ام.

اگه یکی سراغم رو نگیره صد سال آزگار به فکرم نمی‌رسه خودم هم می‌تونم سراغ بگیرم.

کاش تو سال جدید در این یه مورد تغییر کنم.

الان هم باید برم چندتا پیام تبریک بفرستم، بسته دیگه، خیلی خوش خوشونم بوده.

بعدش هم بشینم پای درسم.




ولی خدایی شروع بدی برای اول سال نداشتم.

می‌دونم می‌تونم سال خوبی بسازم.

امیدوارم این طرز فکر و امید هر چه بیشتر و بیشتر فراگیر بشه تا این همه بچه ۱۵ ساله نبینم که خیال می‌کنه پایان عمرشه و به اندازه کافی از دنیا دیده و الکی با فاز منفی حال اطرافیانش رو بد کنه...

لعنتی! تو فقط ۱۵ سالته! تا همین ۵ سال پیش با یه نقاشی دوتا خونه و خورشید انگار کل دنیا رو بهت داده بودن!

یعنی چی که حال رفتی رو مود "دنیا جای کثیفیه، از همه چیز متنفرم و نمی‌خوام ریخت هیچ کدوم از اعضای خانواده‌امو ببینم"؟ برای همین از جو بیشتر گروه‌های نوجوون دور خودم خوشم نمی‌آد.

تنها کارشون انتشار حال بده. (حالا انگار نه انگار اول همین پست خیلی شاد شروع کردم)

ولی جدی. اگه زاویه دیدت رو تغییر بدی می‌بینی دنیا خیلی هم جای قشنگیه.

اینکه من غصه‌دارم چیزی از زیبایی آسمون و درخت کم نمی‌کنه، فقط من کم‌رنگ‌تر می‌بینمش.

خلاصه که ماهیت تحویل سال و عید خیلی قشنگه، و این تغییر نمی‌کنه.

اگه قشنگ ندیدمش، اگه قشنگ ندیدیش، برمی‌گرده به من و تو.

عید قشنگت مبارک باشه :)

یک فروردین 1403

پ.ن: بد نیست در کنار تکالیف و پیام‌های تبریک یه لیست از هدف‌هام هم بنویسم. احتمالا یه سری‌ش رو اینجا به اشتراک بذار، محض انگیزه بیشتر.


نوروزسال
او نیست با خودش. او رفته با صدایش، اما خواندن نمی‌تواند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید