dot
dot
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

غربت بعد رفتن مهمون

امروز چه روز عجیبی بود.

در عین حال که فکر می‌کنم هیچ کار مفیدی انجام ندادم، می‌بینم تقریبا داشتم کشته می‌شدم.

از نزدیکای هفت که بیدار شدم تا لحظه‌ای که مهمون بیاد - بگیر حدود یازده و نیم- مثل فرفره دور خونه می‌چرخیدم مرتب کاری و آماده‌سازی می‌کردم.

راستشو بخوام بگم.. این مهمون‌مون یه خانم خیلی خاصیه.. مخصوصا برای من، برای من خیلی خانم مهم و ویژه‌ایه. برای همین تا یه ربع اول یه هفت باری به مُردم، تا آسمون هفتم بالا رفتم، بعد زنده شدم.

تقریبا تمام پذیرایی با من بود.

راند اول آب طالبی و هندونه،

راند دوم آجیل و میوه،

بعد که دو مدل غذا + سالاد

یه ساعت بعدش بستنی (تیرامیسو و میوه‌ای)

و از اونجایی که شب قبلش زحمت کشیدم کیک پختم، یه سری هم دمنوش با کیک خوردیم.

مهمون‌هایی که اهل رو دروایستی نیستن روی سر من جا دارن. به خدا!

یعنی چی که تعارف کنه مهمون؟! وقتی می‌گم ایشون خاصه یعنی اهل این لوس بازیا نیست. 😌

داداشم بازی‌هاشو آورد سرگرم شدیم،

مامان فرصت رو غنیمت شمرد هرچی سعدی و حافظ و مولوی داشت آورد گذاشت جلو مهمون که بشین برامون بخوان. (رشته تحصیلی مهمان جان ادبیاته)

در این بین کلی خاطره رد و بدل شد. موضوعات قشنگی هم بودن؛ عشق، ملاقات شمس و مولانا، تحلیل چندتا شعر سعدی، یه فال حافظ، پادکست خوب، پرنده‌ها...

بعدشم که یه فیلم برداری داشتیم، و خلاصه که تا ساعت پنج بعد از ظهر مشغول بودیم.

کلی بهمون خوش گذشت. هم به ما، هم به مهمون خانم. 🥰



انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش تا خرخره از خوردنی انباشه شده بودم؛ همین جور از گیلاس‌های روی میز بر می‌داشتم و قورت می‌دادم.

جلوی تلوزیون نشسته بودم. برخلاف همیشه که داداشم اولین نفر به فکر پخش فیلم میفته، کنترل رو گرفتم و قسمت چهل و نه قهوه تلخ رو گذاشتم.

فقط می‌خواستم حواسم رو پرت کنم.

حواسم رو پرت کنم از جای خالی روی مبل، از سکوت، حتی از نور چراغ‌های هال که کم سوتر به نظر می‌رسیدن.

صدای زنگ در و ورود بابا.

تا به خودم بیام می‌بینم با لباس راحتی کنارم نشسته و مثل من به صفحه تلوزیون خیره‌است. البته بیشتر به ظرف آجیل خیره‌ست تا سریال.

- خب امروز چطور بود؟ مهمون کی رفت؟

با چندتا جواب کوتاه مکالمه رو بستم. دیگه حتی حوصله صحبت رو هم ندارم.

به تیتراژ پایانی رسید. پاشدم به مقصد اتاق.

رفتم رو تخت، برای اولین بار در این چند ساعت گوشی‌مو باز کردم. دیدم فیلم و عکسامونو فرستاده.

دلم نمیومد نگاشون کنم.

یکم بین استوری‌های اینستا چرخ زدم.

اینجور وقتا که تو حس و حال غربتم سریع می‌رم سراغ آهنگ نفس از مهدی یراحی.

چند دور گوشش دادم، چند دور فیلم‌ و عکس‌ها رو مرور کردم.

یه جاهایی خندیدم، یه جاهایی اشک ریختم.

و یکدفعه، یکدفعه نمی‌دونم چی شد، اما حس کردم این حجم از احساس و انرژی درون من فقط به دویدنه که می‌تونه خالی بشه.

از تختم پریدم بیرون، تا هال دویدم که: مامان! بابا! پاشین بریم باشگاه!

بنده خداها هم خسته بودن یا نبودن آماده شدن برای پیاده‌روی شبانه.

خلاصه که، سر جمع پنج کیلومتر دویدم. اونم با پستی بلندی!

بهترین تصمیم همین بود.

الان یه ربع به یازده، با موهای نیمه خیس، خسته اما راضی پشت مانیتور نشستم و می‌نویسم:

بعضی وقتا با غم اینطوری باید برخورد کرد.



۲۱ تیر ۱۴۰۳

مهمون
او نیست با خودش. او رفته با صدایش، اما خواندن نمی‌تواند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید