dot
dot
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

قول بردن ری‌را به کافه

بی اغراق، خواندن برای آزمون تفکر یکی از وحشتناک‌ترین و زجرآورترین کارهایی بود که تا به حال انجام دادم.

فقط الان خداروشکر می‌کنم که همین امروز صبح با نمره‌ی کامل قال قضیه‌اش کنده شد.

امروز علاوه بر تفکر، نگارش ( همون انشا ) هم داشتیم.

نیم ساعت اول همه تموم کرده بودن، درحالی که من حتی پیش‌نویسم هم کامل نبود!

مراقب امروزمون دبیر مطالعات بود. در حال مراقبت داشت متن‌های انشامون هم رصد می‌کرد. به من که رسید بالای سرم ایستاد، چند خط اول رو خواند، لبخند ملیحی روی صورتش نشست و دستش رو روی شونه‌ام گذاشت. منم دستپاچه شده بودم، سعی کردم همین‌طور عادی رفتار کنم و نوشتنم رو پیش ببرم.

یک ساعت گذشت، دیدن بچه‌ها داره حوصله‌شون سر می‌ره، برگه‌ها رو زودتر جمع کردن.

من موندم، دو سه نفر دیگه و مراقبمون.

بعد چند دقیقه دانش‌آموزهای باقی مونده هم رفتن، فقط من بودم و دبیر اجتماعی.

دقیقا یک دقیقه قبل از این‌که زمان آزمون تموم بشه برگه‌ام رو تحویل دادم.

دبیرم برگه‌ام رو گرفت. در حالی که همه رو با هم جمع می‌کرد و داخل پوشه می‌گذاشت پرسید : چه رشته‌ای می‌خوای بخوانی ری‌را؟

-- هنوز انتخاب نکردم. ولی یا تجربی می‎‌رم یا انسانی.

-- آره.. انسانی بهت می‌خوره.


امروز هم با نجات صحبت کردم. با تفاوت این‌که اول خودش شروع کرد.

هی، نجات! امروز با حرفت ناراحتم کردی!

حتی اگه چاق باشم، چرا باید بهش اشاره کنی؟ خودت هم مدل مجله‌ی سِوِنتین نیستی!

بزار یه چیزی رو همین الان روشن کنم. بعضی وقت‌ها رک بودنت اذیتم می‌کنه! ( هنوز یادم نرفته وقتی داشتم خیلی جدی صحبت می‌کردم بحث رو به دماغم کشوندی! )

باشه، قبول دارم منم خیلی حساسم. پس بیا هر دوتامون تغییر کنیم. من یکم کمتر حساسیت به خرج می‌دم، تو هم یه خورده مراعات بیشتری کن.

از بخت بد من، چون نمی‌تونم اینا رو رودر رو بهت بگم، مجبورم هر طور شده با زبان بی‌زبانی بهت بهفمونم.

باز هم از بخت بدم، ترجمه‌ی اعتراضاتم در زبان "بی‌زبانی" می‌شه: با جدیت، رسمی و خشک رفتار کردن. من نمی‌خوام باهات سرد باشم! ببین خودت می‌خوای!

در مود این که: اصلا اهمیتی نمی‌دم و نمی‌ذارم ذهنم رو مشغول کنه!
در مود این که: اصلا اهمیتی نمی‌دم و نمی‌ذارم ذهنم رو مشغول کنه!

بعد کلاس دو برای برگشت باید منتظر تموم شدن جلسه‌ی بابام می‌موندم. برای این‌که از وقتم استفاده کرده باشم و البته به چشم‌هام و روحم زیبایی عطا کرده باشم، یه سر به کتاب‌فروشی میدون مینا زدم.

برای خودم کتاب نخریدم. فقط یه دفتر نت.

ولی بودن در مکانی که کتاب‌ها ( و البته لوازم‌التحریر و دفترهای خوشگل رنگی ) درش نفس می‌کشن خودش یه تسکین روحی و روانیه. :)

همین که وارد فضاش شدم بوی فوق‌العاده‌ی قهوه رو حس کردم و همین یادم انداخت چقدر دلم برای کافه‌اش تنگ شده. محیط خیلی خوبی داره. قطعا باید قبل تموم شدن بهار یه بار دیگه خودم به صرف "حضور در کافه" مهمون کنم.☕


گمونم چیز بیشتری برای گفتن نداشته باشم. تا همین‌جا هم کافیه، نه؟

فردا باید برم باشگاه، بعد برای پیام‌های آسمان بخوانم تا به امید خدا این‌یکی هم پاس شم :)

17 خرداد 1402

کافهآزمونتفکر
او نیست با خودش. او رفته با صدایش، اما خواندن نمی‌تواند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید