از صدای شکستن شیشه خوشم میاد.
زمانی که شخصیت اصلی حقیقت رو میفهمه و همهی باورهای قبلیش مثل یه لیوان شیشهای میفته و خورد و خاکشیر میشه.
با یه صدای بلند... و بعد کل زمین پر خورده شیشه میشه.
بعد یه خبر بد، میتونم صدای شکستن چیزی درون مخاطبش رو بشنوم.
شاید ما هم مثل مورچهها از شیشه ساخته شده باشیم.
یا شایدم فقط جنس قلب از شیشه باشه.
اگه از شیشه نیست چطوری ترک میخوره و میشکنه؟
یه عالمه نامه توی ذهنم شناورن.
یکیشونو نوشتم. حس خوبی داشت.
نامهم به پری نرسید، اما به کاغذ رسید. بهتر از شناور موندنه.
کاش فقط نامه توی ذهنم شناور بود.
یعنی تو این دوهفته هر ایدهای که فکر کنی به ذهنم رسید!
خواستم نت موسیقی بنویسم و اجراش کنم که واقعا هم عملی شد. (شعر سیلورستاین رو آوردم روش)
بعد به فکر خوانندگی افتادم. دیشب ضبطش کردم و امروز که گوشش دادم دیدم واقعا ...
خدایی ریتم سختی داشت. ولی دیگه چیزیه که نوشتهم و باید همینو تمرین کنم.
(برام موفقیت آرزو کنید!)
از ایده بعدیم دوباره دیدن انیمه سریالی erased بود که در اقدامی انتحاری دیروز بدون وقفه نشستم پای لپتابم و تمومش کردم. چهار ساعت پای فیلم بودن برای من بیسابقهست.
اما یکی از بهترینهاست، قطعا پیشنهادش میکنم.
ساختن انیمیشن و فیلمنامه نویسی رو هم کنار این ایدههای نابم قرار بدین تا متوجه اصل ماجرا بشید.
فکر میکنم این از علائم اولیه دیوونگیه.
وگرنه هیچ آدم عاقلی یه شبه یه ذهنش نمیرسه دنیاش رو تکون بده!
حتی دارو یا ویتامینی هم مصرف نمیکنم بگم عوارض جانبیشه.
گفتم مصرف.
تغذیهم این روزا دست کمی از ذهن شلوغم نداره.
اونم دیوانهواره.
کم کم دارم میترسم.
هیچ چیزی نیست بتونه حضور ریرا رو برام ثابت کنه.
فکر کنم یکم دیگه پیش بره کامل توی این افکار و ایدهها گم میشم.
توی این چند روز کلماتی رو برای توصیف خودم به کار بردم که تا حالا جرئت بیانشون رو هم نداشتم:
بازنده - عامیانه - قطع امید - تمومشده - بیعرضه
به خودم میگم: مشکلی نیست، اوکی میشه. الان فقط خستهای، تو تابستون عادیه، تو نوجوونی میگذره...
شایدم حق با منه، بهتره سخت نگیرم.
(اما بهونهای نباشه که کل روز انیمه ببینم!)
1 شهریور 1402