نه، اینطوری نمیتونم کاری رو پیش ببرم.
تا وقتی انقدر توی ذهنم هیاهو و آشفتگی و بههمریختگیه روی هیچ درسی نمیشه تمرکز کرد.
الان از اون موقعیتهاییه که باید بنویسم.
با اعتراف شروع میکنم: درسته، من زیاد از حد به نظر و فکر دیگران اهمیت میدم.
خب، من اینو میدونم. حالا براش چه کاری میتونم انجام بدم؟
در جواب این سوال فقط یه "نمیدونم" گنده توی ذهنمه.
میدونی، من اعتقاد دارم در صورتی میتونی یه رفتاری داشته باشی که عمیقا به درک دلیلش رسیده باشی. مثلا اگه کاملا درک کنی کیک شکلاتی چقدر میتونه برات مضر باشه، دیگه به خودت اجازه نمیدی هر روز بخوری. همون یکبار در هفته کافیه.
اینم همون مسئلهست. من هنوز متوجه نشدم چرا حرف دیگران نباید برام مهم باشه.
به طرز عجیبی برام منطقیه که نظر و فکر دیگران باید روی زندگیام اثرگذار باشن.
اما خب، آخرش منم که آسیب میبینم. باید هر طور شده قبل از اینکه خیلی دیر بشه کاری کنم دیگران و حرفشون برام در پایینترین سطح اهمیت باشه.
اما آخه چطوری؟! درکش نمیکنم! نمیتونم بهش عمل کنم! هر چقدر هم تظاهر کنم از انتقاد یا نظر یه نفر ناراحت نشدم، نهایتش نمیتونم درد زخمی که ایجاد شده رو انکار کنم.
تقصیر خودمه. خودم اجازه دادم اونا اون زخم رو بهوجود بیارن که حالا انقدر درد بگیره.
اصلا این میزان از اهمیت بهخاطر چیه؟ چرا دیگران باید تأییدم کنن؟ چرا خودم توانایی تأیید خودم رو ندارم؟ معنیاش اینه که خودم رو کمتر از اطرافیانم میدونم؟
یه بار شنیدم که اگه با انتقاد افراد دیگه ناراحت میشی معنیاش اینه که خودت رو نمیشناسی. اگه میشناختی، عیبها و ضعفهات هم میشناختی و اشارهی دیگران به اونا برات مهم نبود. چون به هر حال تو از نقاط ضعفت خبر داری و شنیدن اونا از دهن یکی دیگه ناراحتی نداره.
شاید درست باشه. الان که فکر میکنم، شاید اگه از یه نفر بپرسم تا راهنماییام کنه خیلی بهتر باشه.
باید هر جور شده از این طرز فکر خلاص شم و از این نبرد رو از همین امروز شروع میکنم!
18 خرداد 1402