بابا لنگ دراز رو تموم کردم. با اینکه از یه جایی به هویت اقای اسمیت پی برده بودم، باز پایانش غیرمنتظره بود.
داستان لذتبخش و دوستداشتنی بود، چون تو میتونستی رشد جودی رو در نوشتههاش ببینی.
اگه اینو هم حساب کنیم، بهار امسال نه تا کتاب رو تموم کردم. که میتونم بگم همهشون به سلیقهی من فوقالعاده دلنشین بودن (به بعضیهاشون توی یاداشتهای قبلیام اشاره کردم اگه دنبال کتاب جدیدین میتونین چکشون کنین):
حس میکنم به اشتراک گذاشتن رَویهی مطالعهام تونسته تأثیر خیلی خوبی روش بذاره. بعد مدتها برای خواندن کتاب خیلی مشتاقترم.
خیلی حیفه که وقتی باغم به اینترنت و نوشتن در ویرگول دسترسی ندارم، چون اونجا به خصوص موقع هرس علف هرزها، ایدههای جالب و باارزشی برای نوشتن به ذهنم میآد.
تو برای کندن علف هرز به تمرکز زیادی احتیاج نداری، برای همین در حالی که با چکمههای 5 سایز بزرگتر از پات و لباسهای خیسِ عرق مشغول از ریشه درآوردن علفهایی، فکر و خیالت میتونه تا هر خُلدبرین یا جهنمی پرواز کنه و ازت دور بشه.
که در اکثر مواقع فکرهام توی وضعیتی سختتر از من قرار میگیرن، چون دارن در معدن دنبال راهحلی برای دغدغههای حال حاضرم میگردن. و راستش، خیلی بهم خوش میگذره؛ چون دارم در پَرتترین بخش باغ، با آرامش و سکوت در کنار درختهای آلو و علف هرزهای عزیز به اساسیترین مشکلاتم میپردازم.
میدونی، در هر تغییری هدف خیلی مهمه. در واقع به نظرم مهمترین قسمتشه.
چون موقعی که دیگه هیچ امید و انگیزهای برای ادامهدادن نداری، فقط هدفه که به کمکت میآد و دستت رو برای یه شروع دوباره میگیره.
هدف تو بهت میگه اصلا دلیلت برای این تغییر چی بوده.
هدفت برای درس خواندنِ جدی چیه؟ هدفت برای شروع ورزش چیه؟ هدفت برای اجتماعیبودن یا هدفت برای کاهش وزن چیه؟
اینم باید بدونی که دو نفر با یه تصمیم مشترک میتونن هدفهای متفاوتی داشته باشن.
درست مثل زمانی که که هدفم برای ورزش دو یه زندگی سالم بود، اما توی ذهن بقیه همتیمیهام چیزی جز رقابت و مسابقه و قهرمانشدن نبود.
خب وقتی هدفها متفاوته، مسیرها هم از هم تمایز پیدا میکنن.
هدف تو سرعت و کیفیت کارتو تغییر میده.
حالا میخوام با این دانش یه تفکر قدیمی اشتباه که توی ذهنمه رو تغییر بدم؛
هدف تو برای کاهش وزن زیبایی نیست!
ریرا، بیا یه قولی بههم بدیم. بیا هدفمون برای کاهش وزن برای همیشه زندگی سالم باشه. چرا اینو میگم؟
خب، بذار دلیلهام رو بهت بگم:
بعضیوقتها واقعا ناراحت میشم که چرا این موضوع ساده و بیاهمیت باید بزرگترین دغدغهی من باشه. واقعا برام دردناکه. اینم از دردسرهای یه دختر نوجوون بودن توی دنیای قضاوتکنندهها و استانداردهای غیرمنطقیه.
خیلی ناراحتم که بهترین سالهای عمرم رو دارم اینطوری هدر میدم.
چرا انقدر ظاهرم برام مهمه؟ چرا انقدر نظر دیگران راجع به ظاهرم برام مهمه؟
کاش میتونستم همیشه با این دیدگاه به قضیه نگاه کنم، اما خیلی وقتها زیادی بااهمیت جلوهاش میدم و یه عالمه اشک براش صرف میکنم.
در حالی که فرقی نداره چه شکلی باشم،
من همیشه لیاقت دوستداشتهشدن رو دارم. دوستداشتهشدن توسط خودم :)
میدونم من تنها دختر نوجوونی نیستم که درگیر همچین مسائلیام. خیلی آزاردهندهست و تا وقتی به اون سطح از آگاهی نرسی که واقعا ظاهر اهمیت چندانی نداره و نحوهی برخورد و قابلیتهات خیلی نقش برجستهتری توی زندگیات دارن، باید همچنان زجر بکشی.
تغییر در طرز فکر سخت و زمانبره، اما باید تمام تلاشم رو بهکار ببرم که از شر این ظاهربینی خلاص شم، وگرنه معلوم نیست تا یه مدت دیگه منو اسیر چه مشکلات روانی میکنه...
آره، قول میدم یه روز باخنده تعریف کنم چه موضوع مسخره و بیاهمیتی ذهنم رو مشغول کرده بود. و چطور برای نهایتا دو سه کیلو اضافه وزن، داشتم خودم رو اینطور شکنجه میکردم.
برای حفظ تعادل یهخورده و دلخوشیهای جدیدم بگم:
آهنگهای خوبی پیدا کردم. اون کتاب مغازهی خودکشی بود که اون بالا هم توی لیستم بود؟
یه انیمیشن موزیکال ازش ساختن و حالا من آهنگ "chanson des tuvaches" توی ذهنم گیر کرده:) (اینجاست، در دقیقهی 4:24)
واقعا چشم به راه یه ناجیام که یه سایت ایرانی برای آهنگهای کمیاب و خارجی راهاندازی کنه، چون واقعا من و خیلی از خارجیپسندهای دیگه برای دانلود هر آهنگ از هفت خوان رستم عبور میکنیم :)
میخوام بگردم فیلم خوب پیدا کنم. اینطور که متوجه شدم تمام فیلمهایی که تا الان دوستشون داشتم درام بودن. پس در همون رود باید دنبال ماهی باشم.
میتونم علاوه بر کتاب تجربیاتم از تماشای فیلمهای خوب رو هم شرح بدم. (پس تابستون برای چیه؟!)
2 تیر 1402