در کودکی خانهای داشتیم که نه زمستانها گرم میشد و نه تابستانها خنک. حداقل زمستانها با یک پتوی اضافه گرم میشدیم، ولی تابستانهایش را هیچ کاری نمیشد کرد. همان زمان بود که من برای مقابله با گرمایی که از آن متنفر بودم، راهکاری پیدا کردم: تخیل! شبهایی که بهدلیل گرمای هوا خوابم نمیبرد، فکر میکردم در جایی بهشدت سرد و برفی در حال یخ زدنم. و همین خیال خنک مرا از آن تابستانهای آتشین نجات میداد. بزرگتر که شدم، این خیال بهشکل دیگری تکرار شد. و همین خیالهای دروغین بود که باعث میشد در مقابل سختیهای زندگیام دوام بیاورم.
بزرگتر که شدم، برای رهایی از سختیهای زندگی دستآویزهای دیگری پیدا کردم؛ مانند فیلمها، موسیقیها و رمانها. اینها هم همان کارکرد خیال برفی را داشتند، مرا از زندگی و دغدغههایم جدا میکردند و اجازه میدادند خارج از دنیای واقعی خودم نفسی بکشم. یک جورهایی میتوانستم زندگیام را دور بزنم و گرفتاری دیگری را به دوش بکشم. و چنان در آن غرق میشدم، گویی هیچ دنیایی جز آن وجود نداشت. و در حقیقت این گونه گم میشدم. یک گم شدن خودخواسته برای رهایی از یک سرگشتگی بزرگ تر.
حال که فکر میکنم، من از همان کودکی نقشههایی برای گم شدن داشتهام. پس، با این پیشزمینه بدیهی بود که با دیدن عنوان این کتاب در صفحه اینستاگرام نشر اطراف چراغی در ذهنم روشن شود. با خودم گفتم، این کتاب دقیقا همان چیزی است که نیاز دارم؛ یک نقشه گنج که همیشه مرا از گرفتاریهای زندگی نجات میدهد، ولی زهی خیال باطل!
با خواندن فصلهای ابتدایی کتاب متوجه شدم که من خود گم شدهام! حتی نمیدانم کجا و در چه! فقط واضح بود که گم شدهام. بزرگسالها متوجه گم شدنشان نمیشوند. ولی وقتی بچهای گم میشود، گریان جایی مینشیند تا او را پیدا کنند؛ چون او متوجه گم شدنش شده. به همین دلیل است که بچههای گم شده را زودتر پیدا میکنند. ولی وقتی بزرگسالی گم میشود، اصلا فکر نمیکند که گم شده و به راه غلطش ادامه میدهد. شاید فقط فکر میکند که چند روزی سرگردان مانده، تا بالاخره راهش را پیدا کند. و گاهی پیدا نمیشود و جنازهاش یخ زده یا سوخته کشف میشود. ولی بهطور مشخص و قطع به یقین، من گم شده بودم.
بعد از اتمام کارشناسی، بین دنیای بیرون و سیل علایقم گم شدم. نفهمیدم راه درست کدام است، علایق بسیار و متکثری داشتم، ولی هیچ کدام آن چیزی نبود که مرا به کلی پر کند. پر از چیزی که اشتیاق مرا برانگیزد و در خود غرق کند. و امیدوار و مشتاق نگهام دارد. فکر میکنم نهایت هر چیزی همین است، غرق شدن؛ یا شاید هم بتوان اسمش را یک گم شدن خودخواسته گذاشت. اگر همیشه بتوانی در چیزی غرق شوی، فکر نمیکنم پیدا شدن سودی داشته باشد؛ چون از دل همان گم شدنهاست که میتوانی به چیز ارزشمندی دست پیدا کنی. و در آخر برای رهایی از این احساس سردرگمی، بهسوی جنگل ناشناختهها پا گذاشتم. به قول سولنیت، در را به روی ناشناختهها باز کردم و راهی را پیمودم که همیشه از آن فراری بودم. و به قول عطار، به دریایی در افتادم که پایانش نمیدیدم.
در عین ناباوری، شروع کردم به خواندن فلسفه! البته قبلش راهی طولانی طی کرده بودم و تقریبا از تمام رشتههای مورد علاقهام گذشته بودم، زیرا آن طور که باید برای هیچ کدامشان اشتیاق کافی نداشتم. و سراغ علمی رفتم که کل عمرم به جد از آن فرار کرده بودم و فکر میکردم هرگز کلامی از آن نخواهم فهمید. و پا به جهانی گذاشتم که نه میشناختمش و نه حتی میدانستم تعلقی به آن دارم یا نه؛ مثل داستان دواکای اسپانیایی که شرحش را سولنیت مفصل ذکر میکند، خودم را در سرزمین ناشناختهها رها کردم.
مهر ۱۴۰۰ شروع به خواندن فلسفه کردم و اواخر اردیبهشت ۱۴۰۱ کنکور دادم. بسیار برای روز کنکور و روز اعلام نتایج استرس داشتم، ولی وقتی نتیجه قابل انتظارم را دیدم، اصلا ناراحت نشدم. نتیجه افتضاح بود، اما قابل انتظار، چون تلاش درخوری برای کنکور نکرده بودم. ولی بعد از اعلام نتایج حس کردم سردرگمیام جای خودش را به چیز دیگری داده، احساس میکردم به چیزی که میخواستم رسیدهام. نمیتوانم برای چیزی که پیدا کردهام اسمی بگذارم؛ بسیاری از احساسات را نمیتوان با یک نام توضیح داد.
ولی فهمیدم هدف کنکور نبوده است، هدف رهایی از آن جنگل مه آلود بود. و دری تازه در تفکر و نگاه من به مسائل شکل گرفت. دیدی که فلسفه به من داد و سوالاتی که خواندن فلسفه در من برانگیخت، جنگل جدید ناشناختههایم را ساخت. ناشناختهها در سر من شکل یک جنگل است. جنگلی با درختان انبوه و مه آلود که هرگز از نزدیک ندیدهام و فقط در خیالاتم توانستهام در آن غرق شوم. ولی فکر میکنم آن جنگل راستین ناشناختههایم باشد. جنگلی مه آلود و تیره با برگهایی بهشدت سبز و صدای حیواناتی در دوردست که هیچوقت به چشم نمیآیند و خودشان را در دیدرس نگاه آدمی به نمایش نمیگذارند. بر این باورم که ما باید مدام در پی جستوجوی جنگلهای ناشناخته باشیم؛ در جستوجوی ناشناختهها.
باید در این یادداشت از متن کتاب سولنیت صحبت میکردم؟ فکر میکنم اگر خود نویسنده این یادداشت را میخواند بیشتر به دلش مینشست تا تمجیدی پرتم طلاق از کتابش. کتاب سولنیت تعریفی از ناشناختهها نیست، بلکه توضیحی بر مسائلی است که در یک کلمه و جمله نمیتوان حق مطلب را درباره آن ادا کرد. او سعی میکند با خرده روایتهایی درباره مفاهمی مثل گم شدن، ناشناختهها و دوردست صحبت کند. و آخرش مثل اتفاقی که برای من افتاد، کمک میکند ناشناختههای درون خودت را کشف کنی و به کاوش خودت بپردازی. پس، برای سولنیت و دری از ناشناختهها که برایمان باز میکند؛ و برای هر کس دیگری که داستان ناشناخته شخصی خودش را دارد.
سین شین