کلید را از قفل در کشیدم بیرون و گفتم: دست خودم بگیرم یا بدم به تو ؟ هاج و واج نگاهم کرد و گفت: سریع بنداز تو کیفم بپر تو آسانسور، بیرون ساختمون حرف بزنیم. بدون معطلی وایی تحویلش دادم و همین «وا» روشنش کرد که باید توضیحی بدهد بابت بی هیچ دلیلی عجله داشتنش که گفت: ما همسایه هامون دیوونن، تو راهرو تکون بخوری صداشون در میاد. با پرشی خودم را به داخل آسانسور رساندم و گفتم: آخ ببخشید. در آسانسور که بسته شد، ذهن خیال پرداز من باز شد، سری را برای او تکان دادم تا توجه اش را بگیرم و گفتم: نمی دونستم ترلکوفسکی ای هستی برای خودت! گفت: چی چی کوفکی؟ خنده ای شتاب زده و کوتاهی تحویلش دادم و گفتم: ت رل کوفسکی، یکی بود که همسایه هاش چلش کردن.
توپور، نویسندهٔ کتاب مستأجر روایت داستانی را دارد، که با خواندنش، با بیشتر خواندنش، به آرامی و به شکل آزار دهنده ای شما را کلافه می کند، ژانر کتاب وحشت نیست، عزم و آهنگ شخصیت ها ترساندن مخاطب نیست، منظور و غرض معذب کردنمان است، مثل خارشی مزاحم چسبنده در حلقمان وسط اجتماعی از مردمان ساکت و منتظر، که با صدای نفس کشیدنتان هم نگاه درشتی تحویلتان می دهند که یعنی عزیز جان چرا نمی میری ؟ نفس نکشیدن هم دنیایی دارد، به سراغ ما اگر میایی، آن را امتحان کن، حتی می توانی به سراغمان هم نیایی. چه برسد به سرفه های کوچک و پیاپی. توپور این نوع از سرفه را به ما تعارف می کند، ما هم نه دست پیش داریم، نه پای عقب کشیدن، باید خواند و ادامه داد، تا به این نتیجه رسید، که ما، همگی ترلکوفسکی های توپور بوده ایم، با مشت و لگد به در دیوار ما می کوباند که بخوان، بخوان، و وقتی به جنون نزدیک می شوی، تو را وادار می کند که خودت را به دیگری تبدیل کن، همان که نیست، ولی می خواستی باشد، میاید و پرتت می کند بیرون، از پنجرهٔ خانه خودت، ولی تو نخواهی مرد، تو زنده و شاید با دلی و خیلی بد شانس باشی، با پایی شکسته تکان می خوری، نفس داری هنوز، به این و آن، دیوار و نردهٔ کنارت چنگ می اندازی تا با هر مشقتی خودت را سر پا کنی، و بگویی، ببین، ببینید، این منم. من را نکشتید. من هستم. من خواهم ماند. خدمتتان عرض کنم که، ما همهٔ مان ترلکوفسکی هایی داریم، درونمان، که کمی به مراقبتمان احتیاج دارند، تا دور و نزدیک از موسیو زی و استلا ها، و البته دور از پنجره ها، دوام بیاوریم. گه گاهی سر بلند کنیم، نفسی تازه کنیم و به قول رولان توپور، نویسنده کتاب که زمزمه می کند: « باید گریخت! ولی به کجا ؟» به او بگوییم: گریختن مثل بازی ماز است، دست از گریختن که برداری، بازی تمام که شود، تازه مسیرت را پیدا کرده ای. حالا دور از فرار و در جست و جوی در های فرار، شجاع باش، خودت را بپذیر، به دور از تقلیدی، پذیرای خودت باش، تا راه خودت را هم بیابی.
از رولان توپور و ترجمهٔ کورش سلیم زاده.
« مستأجر » را از طاقچه دریافت کنید!