داشتم اینجا مطلب میخوندم، چشمم خورد به این نوشتهی علی که چهار سال پیش منتشر کرده بود.
قرون وسطیست، به کسی نگید!
من تاحالا جنگل رو از نزدیک ندیدم، نمیدونم چه بویی میده یا این که درختها توش تا چقدر قد کشیدن، یا این که حتی نمیدونم پیچش صدای پرندهها توش چه شکلیه، یا باد لایِ شاخوبرگ درختها چه نسیمی داره.
من جنگل رو ندیدم، توش اطراق نکردم. چادر نزدم، تو دل شب آتیش روشن نکردم تا کنارش یه لیوان چای داغ بخورم. موقع خواب به ستارههای آسمون نگاه کنم. صدای جغد یا هر پرنده و حیوون دیگهای رو اونقدر نشنیدم که نوای تازهش منو یاد هیچی از چیزایی که در سر دارم نندازه. من جنگل و سبزه و درختهای سر به فلکشو ندیدم، کنار رودهاش ننشستم تا نفس عمیق بکشم، همین طور که دریا و موجها و کشتیهای توشو ندیدم. پیست اسکی یا تلهکابین یا حتی کوههای بلندوکوتاه رو ندیدم. پرش با طناب "بانجی" رو ندیدم. کایت و هزاران چیز دیدنی دیگه رو ندیدم.
کمی غمانگیزه که تویِ این بیستوچهار سال از عمرم فقط یهبار سوار هواپیما شدم، میدون هوایی رو دیدم، در باز کردن کمربندم هم یه پسر بچه هشتنه ساله بعد فرود کمکم کرد. دیگه بقیه اوقات بخاطر گرونی بلیطِ هواپیما و ترس از ارتفاع با اتوبوس ازین شهر تا اون شهر میرفتم. کسی نفهمه قرون وسطیست، حتی در این قرنِ بیستویکم.
[ آه علی عزیزم! منم هیچکدام ازین چیزها رو تجربه نکردم تو این 21 سالی که از عمرم گذشته، حتی یک بار هم سوار هواپیما نشدهام، هنوز از روی پلهوایی رد نشدم و اونجا ننشستهم تا کتاب مورد علاقمو بخونم. یا این که نمیدونم چه حسی داره تو یه کلبهی چوبی وسط جنگل باشم، بوی طبیعت رو حس کنم، دراز بکشم زیر نور ماه و ستارههارو تماشا کنم و صدایِ پرندهها و گنجشکها گوشم رو نوازش کنن و... کلی چیزهای دیگه.]
شاید وقتی دارین این متن رو میخونین خندهتون بگیره، ولی ما جهانِ سومی هستیم. گاه از خودم میپرسم که این بود زندگی؟ ما که بیشتر از نفسهایمان آزادی رو خواستیم، چه برسد که آرزوهایی این چنین داشته باشیم. شاید هم همهی اینها برای شما اندک چیزی باشه ولی برای ما همینقد چیزهای کوچیک و عادی زندگی شما، آرزوئه. و این زندگی داره میگذره و همهی ما _مُشتی آرزو گمکرده و سرگردان_ یه گوشهای ازین جهانِ سوم داریم حیف میشیم انگار. ولی اگه دیر شد چی؟