یکی از فواید فضای مجازی این است که هر آن بخواهی میتوانی که چیزی را که اراده کنی بر صفحه کیبور برانی و با یک اینتر آن را بفرستی در قالب میلیون ها دیتا. این کثرت لحظات مٌجاز برای حرف زدن تدریجن انسان را به سمت این موضوع سوق میدهد که هر چیز بخواهد میتواند بگوید و مسئله این است واقعا میتواند. و در این حین کم کم آن نکاتی که به نظرش شاید کسی را دلخور کند را بی مهابا با چند اشاره میفرستد در بین آن همه صفر و یک. اگر قبلا چیزی در دلش بوده که خجالت میکشیده و از ترس جمع چیزی نمیگفته اما الان میگوید و به خود میبالد که منم آن مصلح اجتماعی قرن، نجواهای درونی اش با خودش آغاز میشود که من آنم که رستم بود پهلوان و قص علی هذه.
این قضیه به خودی خود بد نیست که کسانی که قبلا حرفی نمیزدند الان بتوانند حرف بزنند. بلکه ماجرا این است که معمولا افرادی که باید حرف نمیزنند. اینگونه تنها افرادی باقی میمانند و حرف میزنند که معمولا گل واژه میگویند :)
این ماجرا بزرگ و بزرگ تر میشود به سبب اینکه معمولا بزرگان دنیای حقیقی حس رویارویی را ندارند، چه برسد به اینکه بخواهند چیزی خدای ناکرده تایپ کنند. و خلاصه فرد ماجرای ما هر روز پرباد تر و پرباد تر میشود به پشتوانه اینکه: این همه موافق و هم نظر...
و خب این باد شدن همانطور که گفتم همیشه هم بد نیست؛ بلکه آن هنگام بحرانی است که طرف فکر میکند با باد و در دادن صداهای بلند میشود دیگران را تهییج کرد. نه عزیز برادر شما تنها طوفان برپا میکنی، طوفانی که هر دفعه ساکنان این شهر را بیشتر از پیش میرنجاند و آنها را به کوچ به سمتی دیگر وادار میکند.
و ماجرای این داستان مثل یک توپ (بادکنک) برفی قل قل میخورد تا وقتی که کسی جرئت کند و چیزی بگوید.
شاید این رویارویی باعث تخلیه یک جای باد و خسارات زیادی باشد اما می ارزد به انجام یکباره اش.
مثالی در بین ما هست که میگوید هر چه زودتر دردش کمتر...
یکی از این روزها سوزن را خواهم زد، منتظرم برای واکنش درست در جای درست و با کمترین خسارت ممکنه.