همه چیز آنگاه شروع میشود که ماهیت پایان مییابد. درک ماهیتش را می بازد و چشم سویش را، و امان از رنگ...
اگر خاکستریای را در بوق و کرنا بشود و مدام تکرار بشود خیلی سریع یا به سیاه تبدیل میشود یا به سفید.
تکرار باعث میشود تا یک طیف به یک رنگ تبدیل بشود؛ درستتر آن است که بگویم یا سفید یا سیاه. و اینگونه بت ساخته میشود.
و اما مشکل اینجاست که انسانی که طبعش خاکستری و خاکستری پذیر است را در عمق وجودش یک سیاه یا یک سفید جای مینهند، و اینگونه همه چیز را از آن پس دو قطبی میبیند...
درخت دیگر یا سیاه است یا سپید؛ بستگی به این دارد که چه چیز معرفی شود. زمین، آسمان و... همه چیز یا صفر است یا یک.
در بیشتر مواقع همه چیز را سیاه میبینیم مگر یک هالهی ریز که آن را اتفاقا درشت میبینیم؛ جناب بت و دنباله رو هایش را... و اینگونه هر جامعه به دو دسته تقسیم میشود و این دو دسته هر کدام بنا بر خوراکی فکری جهانبینی دارند...
بتها معمولا بسیار سریع بعد از از کار افتادن تغییر رنگ میدهند. اگر سیاه باشند سفید و اگر سفید باشند بالعکس.
این نفس جامعهی هیجان طلب است و ماجرایی که همیشه دست به گریبان آن ها نیز بوده؛ نیاز به یک آقا بالاسر...
این جوشش دو طیفه در تاریخ همیشه بودهاست، جوششی که از تَبِ مردم نشات میگیرد و میجوشد؛ یا فراز یا فرود، یا عروج یا هبوط، یا عالی یا سافل؛ هیچ حد وسطی برای این ماجرای پر هیجان نیست!
و اینگونه رابطهای مستقیم شکل میگیرد بین *تب و بت*...
بت ها شکستی بودند و باور ها ماندگار، چه ساده بود دل ابراهیم ... [1]
[1] نیچه