روزی که تقریبا به زور به معماری رفتم، گمان میکردم شاید در حال معاملهای بین علاقه اصلیام و پول داشته باشم، علاقهی اصلیام آن زمان انیمیشن بود، به من گفتند اگر میخواهی زندگیات در آینده بگردد، به معماری برو، اینها نه نان است و نه آب، از قضا در کنکور نه به معماری رسیده بودم، نه به علاقهام. ترکی استانبولی علامه طباطبایی روزانه قبول شده بودم و به آن راضی بودم. چهار مزیت برایم داشت: اول، عدم هزینه برای تحصیل، وقت آزاد برای رسیدن به علاقهام، ماندن در تهران و وارد شدن به دنیایی در زبان دیگر که هماره این ویر در من بوده، البته که دوی دیگر برایم بیشتر اهمیت داشت. مخصوصا اولی، چون میدانستم یادگیری انیمیشن هزینه دارد و رفتن به دانشگاه آزاد یعنی پرداخت هنگفت هزینه و قطعا بازدهی کم! و زمان کافی را برای یادگیری انیمیشن هم خواهم داشت؛ اما به جبر مکان و زمان و جامعه مجبور به انتخاب معماری شدم با آن که واقعا دلم رضا نبود. هفتهی اول دانشگاه واقعا جذاب بود، کارهای جذابی و استادهای جذاب، دانشگاه شلوغ، کمی از دیوار دفاعیام را در مقابل معماری شکست، اما همان هفتهی دوم مدیریت نامنظم و آشفتهی دانشگاه، ۱۷ نفر را به صورت منتخب از گروههای درسی انتخاب کرد و گروه درسی جدیدی تشکیل داد که بعد از سه هفته از شروع ترم، تازه باید به جلسهی اول کلاس میرفتیم، سردرگم بودم، نفرت داشتم و عصبانی، در گروه جدیدی که تشکیل شد،چهار پنج استاد جدید نصیبمان شد که دو مدرس که، مهندس عدالت صدر و مهندس عباس عسگری بودند متفاوت مینماییدند.
مهندس صدر مسلط به درس، سختگیر و محکم بود و مهندس عسگری ذهن زیبایی داشت، اولی باعث مبارزهی من شد، دومی ذهن زیبایش را به من وام میداد. شاید اگر تحملم بیشتر شد، تنها به خاطر مهندس عسگری بود که با این که واقعا با مدیریت آشفتهی آن زمان، به اشتباه برای آن درس آمده بود -که کارگاه مصالح ساخت بود و او فکر کرده بود شناخت مصالح ساختمانی است و قبول کرده بود و بعدها همین موضوع باعث شد کل گروهمان در ماکتسازی بلنگد- این دنیای زشت را به طرز زیبایی میدید و این دید را به زیبایی هر چه تمامتر منتقل میکرد، و آن روزی به معرفی معماری پرداخت، آن لحظه زمانی بود که گفتم بیخیال انیمیشن همینجا میمانم و ادامه میدهم- گرچه نگاهش یک جانبه بود- باعث شد بایستم تحمل کنم، دقیقا زمانی که در آستانهی سقوط بودم و زیر بار فشار دوری از شهرم، فشار ناتوانی در درسهایم همان موقع با من را دید و مرا به عنوان دستیارش برای آماده سازی کلاس و انتخاب کرد، انتخابی که نمیشد به آن انتخاب گفت، نمیدانم در من چه دید...الله اعلم، هر چه دید باعث شد تحمل کنم و تمام چیزهای منفی که بود را حداقل نادیده بگیرم یا کمتر ببینم.
کارهای آخر ترماش، از همهی هنرهای وابسته بود، طراحی پوستر، ماکت، سازه، طراحی جلد و... باعث شد بیشتر وقتم را صرف اجرای پروژهاش، یادم هست، ۱۲ بهمن ۱۳۸۹، تحویل پروژهی سه درس دیگر، یعنی درک و بیان، بیان۱ و هندسهی کاربردی بود و من ۱۱ام زمانی که ایران از کرهی جنوبی در دقایق اضافی باخت و مثل همیشه حذف شد، یک چشم به قلمویم داشتم که داشتم پوستر را طراحی میکردم و میکشیدم و یک چشم به تلویزیون و البته آه سردی که بعد از گل کره کشیدم...
باعث شد ناملایمات، اجبار، فشار و ... را به جان بخرم و بمانم، ترم دیگر، دیگر نیامد. به نظام مهندسی استان تهران و حدود دو ترمی با او در ارتباط بودم و میگفت اگر کاری باشد باید بیایی با من کار کنی و ... رفت.
او رفت و دو ترم بعد انتخاب من زندگی در تفرش بود و دیگر به تهران راهی نداشتم، پیشنهاد کاری همراه درس خواندن هم دیگر برایم نیامد. سعی کردم در دانشجوییام غرق شوم، سعی کردم بهترین در جایگاهی باشم که هستم، بهترین برای توانم باشم، و تمام وقت و زندگیام را صرف ساختن بنیانی کردم که امیدوار بودم صدایش در کشور بپیچد، امیدوار بودم چون میتوانست این اتفاق بیافتد. سه سال تلاش، همکاری با دوستانم در انجمن علمی، برگزاری دو نمایشگاه معماری، نمایشگاه کتاب، کمک به ساخت اتاق انجمن، دو سال تلاش برای نشر اولین نشریهی معماری دانشگاه، که یکی از استادان آن را فاقد ارزش خواندن میدانست به دلیل اینکه شهردار تفرش در مصاحبهش به زعم او چیزی اشتباه گفته بود و خواهان بازگرداندن پول دانشجویش شد، آن که میگفت مجربتر از همه است. و استادان دیگری که خواندن و هیچگاه نظرشان را نشنیدم و هزاران هزار اتفاق دیگر که بیشتر به جنگ میمانست تا دانشجویی. گرچه صاحبنظرانی دانشجویی را همان جنگ هم میدانند. در آخر دوران دانشجوییام دو سال را گذاشتم برای طرح نهاییام، زودتر از موعد شروع کردم تا پختهتر شود، انیمیشن و فلسفه و موارد مذهبی را همه را با هم برایش ترکیب کردم تا بسازم، تمام توانی که آن زمان داشتم را گذاشتم به طوری که بیشتر به وصیتنامه میماند تا طرح نهایی معماری، برداشتهایش، مطالعاتش و ... از خود طرحش که منجر به طراحی شهری شد، بیشتر میارزید، طرح نواقص بسیار داشت و من این را خوب میدانستم، اما تمام توانم را برای تبیینش کرده بودم، هیئت ژوری از نظز خودم هم به تلاشم نمره داد و نه طرح حاصله، القصه، دانشگاه تمام شد. من ماندم با چیزی که برایم معنی نشده بود، گویی دانشگاه قرار بود تا ابد الدهر باقی بماند. من و علی نخعی که با هم در انجمن علمی کار کرده بودیم، طرحمان را با هم شروع کرده بودیم و با یک هفته فاصله به پایان رساندیم و با هم در بعد از آن در دانشگاه آزاد قزوین، معماری-معماری قبول شدیم و با هم نرفتیم، ناگهان به یک بیابان بیآب و علف به نام دنیای واقعی کار برخوردیم. او در اراک شروع به خودخوانی و خودکاری کرد و من یکدفعه به یک انسان عجیب بریتانیایی به نام جان چارلز پونس(با نام بعد از اسلام، یحیی پونس) برخوردم که در تفرش، زمینی خریده بود تا معماری و سبک زندگی آرمانی خود را (که ترکیبی از اسلام و کمونیست و طبیعتگرایی بود- به نام سبک زندگی اسلامی) بسازد، چند نفر را دعوت کرده بود برای جذب کمک و سرمایه از جمله مادر من،زمینی هزار متری بود، نیم ساعت با خودم کلنجار رفتم تا گفتم اینجا همانجایی است که میخواستم. به علی نخعی گفتم که کر کار خودمان است و تو هم بیا، به دانشگاه قزوین نرفتم و به یحیی قول دادم که آنجا پیشش بمانم و کمکش کنم، کاری که هیچکسی حاضر نبود کمکش کند، و او هم قول داد که حقوقی هر چند ناچیز به من بدهد. کار را شروع کردیم هفتهی اول خوب بود، هفتهی دوم علی به ما اضافه شد، قرار شد سبک نادر خلیلی را با ایدههای خودش در زمین الگوی هزار متریاش بسازیم، هفتهی سوم علی فهمید با او نمیسازد، من هم فهمیدم که خودش نمیداند که چه میخواهد بکند، اختلاف نظرمان ۱۷۹ درجه بود، سه ماه کامل ایستادم رفتم زیارت اربعین و برگشتم، در یکی از سوال و جوابهایی که در سایت انصار امام مهدی ع نوشته بود از سید احمد الحسن ع، خواندم که هیچگاه وظیفهی اجتماعی خود را ترک نکنید و مضمونش این بود که در جامعه تأثیرگذار باشید و دعوت باعث جدایی شما از این امر نشود (نقل به مضمون) با علی تماس گرفتم و گفتم که بیا قزوینی که نرفتیم را برویم. اول قبول نکرد، دو ماه بعد در سردرگمی من بین کنکور طراحی شهری و رفتن به معماری دانشگاه آزاد گیر داد که بیا بریم قزوین، استخارهای گرفتم و خوب آمد و رفتم. کاچی به از هیچی! و رهایی از سردرگمی آن دیگری نیز در این میان خود رهاییای بزرگ بود. فرار کردم سمت دانشگاه با دریافتی ۱۰ هزار تومان بابت پنج ماه. عملا هیچ چیز پیش نرفته بود.
در دانشگاه با چیز تکراری مزخرفی روبرو شدم. کنکور طراحی شهری را دادم، مجاز روزانه شدم و تمام سعیم را کردم که در امتحان عملی بهترین نتیجه را بگیرم، سر امتحان پانیک اتک گرفتم و عملا تمرکز خودم را از دست دادم. سعیم را کردم که فقط خوب تمامش کنم. به پیشنهاد برادرم در انتخاب رشته، دانشگاه پارس را هم به عنوان تنها دانشگاه غیرانتفاعی گذاشتم. شهریور ماه مشهد بودم، نتیجه آمد: دانشگاه پارس. اگر نگویم از این قبولی نشکستم شاید دروغ گفته باشم. شکستم. فقط خوشحال بودم که دیگر میتوانم قزوین نروم و با دروغهای آنجا ممزوج نشوم، در میانه دو به شک شدم اما پدرم گفت مگر نمیخواستی بروی طراحی شهری، دیگر چرا شک داری. شکم را خوردم رفتم از قزوین انصراف دادم، رفتم پارس ثبت نام کردم، نمیدانستم چیزی بدتر از تفرش، چیزی بدتر از قزوین پشت این یکی کمین گرفته است. رفتم و بدتر شد. دروغ، مدیریت بدتر، دروغ و خودبزرگبینی آزارم داد. تصمیم گرفتم شروع کنم مسابقه شرکت کردن و بیخیال درس خواندن شدن. کار کنم و وضع موجود این زمین بیآب و علف را بپذیرم. گروه طراحی جمع کردم سه ماه کار کردیم و در نتیجه شکست خوردیم. اما از کار کردن و طراحی به جای درس خواندن دروغین، لذت بردم. شروع کردم به کار کردن در جاهای مختلف، گرافیک، معماری، طراحی شهری، دکور، معماری داخلی، فیلمبرداری، تدوین، دیدم جیبهایم خالی و دستم خالی از دانش شغلی است، هشت سال دانشگاه، انتخابی اجباری که نه گذاشت آموزش انیمیشن را پیش عبدالله علیمراد کامل کنم، نه توانست یادم دهد چگونه معاش کنم، فقط چالشهایی که برایم پیش آورد کمکم کرد چگونه زنده بمانم و چگونه زندگی کنم و زندگی حقیقی را بر زندگی واقعی ترجیح دهم. ما در این جامعهی واقعی، با یک چالش طرفیم، چالش «همینی که هست!» کابوسی که این جامعه نمیخواد آن را تغییر دهد، گویی «همینی که هست»معاشانی هستند که خرد و خوراک زندگیشان تنها و تنها با همینی که هست میگذرد! اما دنیا باید بداند، حقیقت چیز دیگری است و حقیقت «همینی که هست» را به «همانی که باید باشد» تغییر خواهد داد، برای من و کسی که احمد الحسن را میشناسم، این دنیای «همین ...» همان زندان بزرگ و خودم انفرادی خودم هستم و میشناسم کسانی را که هیچگاه به «همینی که هست» تن نخواهند داد و «همانی که باید باشد» را خواهند ساخت، میخواستم مثل آنان باشم و میخواهم مثل آنان باشم. ما فعلا در این کابوس غوطهوریم، از ترس نان، همینی که هست را میپذیریم، زیر سایهاش زندگی میکنیم، از آن کتک میخوریم، زیر فشارش له میشویم به دروغ تحمل میکنیم تا باری بیشتر رویمان بیاید، له بشویم اما نانمان قطع نشود، اما ذرهای متلک نشنویم. یاید همانی باشیم که باید باشیم.
یک بندهی ضعیف، همینی که فعلا هستم، سینا کسروی، سه و پنج دقیقهی بامداد ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۸ معادل ۱۲ رمضان المبارک ۱۴۴۰