ویرگول
ورودثبت نام
Sina Samaei
Sina Samaei
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

این دویست من!

تصویری از ابرقهرمان «این دویست من!»
تصویری از ابرقهرمان «این دویست من!»

آیا تابحال شده که برای خرید منزل دویست تومن پول کم بیاورید؟ آیا تابحال شده که کل پول شام را داشته باشید اما برای خرید دو عدد بستنی دویست تومن پول بخواهید؟ آیا تابحال شده که درست در لحظه قولنامه کردن منزل، محتاج دویست تومن پول باشید؟ پس خوب به آسمان نگاه کنید! این دویست من برای نجات شما خواهد آمد!

«این دویستِ من» یه سوپرهیرو در دهه 50 شمسی بود. اون بر فراز شهرها پرواز می‌کرد و مثل همه ابرقهرمان‌ها به دنبال فرد مظلومی می‌گشت که بهش کمک کنه. مردم نیازمند به قدرت خاص اون معمولا در بانک‌ها یا بازار بودن و درست زمانی که دست تو جیبشون می‌کردن، اون فرود می‌اومد و جمله جادویی خودش رو به زبون می‌آورد: «این دویستِ من!» و به این شکل یک اسکناس دویست تومانی صاف و براق کف دست فردِ محتاج می‌ذاشت تا کارش راه بیوفته.

اون مردی خوش هیکل بود که روی لباس ارغوانی‌اش، طرحی از یک دویست تومنی داشت و شنل اُخرایی رنگش وجهه‌ای استثنایی به سیمای جدی و صورت زاویه‌دارش داده بود. این سوپرهیرو بسیار محبوب بود چون دویست تومن در دهه پنجاه شمسی پول قابل ملاحظه‌ای بود: می‌شد یه پیکان 46 رو با اون خرید، یا دُنگ سفری لوکس به سواحل نیلگون متل قو رو با اون پرداخت کرد. عکس و پوسترهای «این دویست من» در بازار، کنار عکس‌های ابی و داریوش و هایده به فروش می‌رفت. اون همچنین اکشن فیگورهای پلاستیکی خودش رو داشت، که مفصل داشتن و حرکت می‌کردن. چندین مصاحبه در رادیو ملی انجام داد و حتی قرار بود یک فیلم سینمایی با بازی بیک ایماوردی از اون ساخته شه. درست در دوره اوج بود، اما حیف که بد موقع سنگ کلیه گرفت و پرواز نکرد. چند ماهی تو بیمارستان بستری شد. بعد از چند مصاحبه با روزنامه آیندگان و مرد امروز دیگه کسی از اون خبر نگرفت. اما «این دویست من» به خوبی می‌دونست که باز هم قوی‌تر از قبل بر‌می‌گرده. به همین دلیل بعد از دوره نقاهت، دوباره سرپا شد. شنلش رو پوشید و شروع به پرواز در آسمون کرد تا به یه نفر کمک کنه.

اما درست وقتی که اولین دویست تومنی رو کف دست پیرمردی گذاشت که داشت توی صف گوشت به شدت جیب‌هاش رو می‌گشت، طرف زد توی سرش و گفت: «با این پول هیچ غلطی نمی‌شه کرد! خاک تو سر!» «این دویست من» کمی بعد یک اسکناس دیگه در دست زنی گذاشت که توی بنگاه داشت چونه می‌زد تا تخفیف بگیره و نتیجه همون بود. اون تازه فهمید که گذر زمان پولش رو بی ارزش کرده. با درک درست از مقدار خریدی که می‌شد با دویست تومن انجام داد به شدت پرهاش ریخت و قابیلت پروازش رو از دست داد. کمی بعد افسردگی مزمن گرفت و تنها در عمارت کوچکش تو شمال تهران مرد.

سوپرهیروقهرمانتونل زمانسلبریتیپرواز
واگویه‌ای ذهن بیمار یک نویسنده با اندک چاشنی طنز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید