زیلی در 30سالگی به دنبال کار میگشت. او فوق لیسانس کامپیوتر داشت، اما از کودکی حیوانات را دوست داشت و میخواست هر طور شده به آنها کمک کند. برای همین وقتی آگهی "سیرک عجایب" را دید بدون معطلی به آنجا رفت و نیم ساعت بعد مسئول آموزش پرواز به اسب های سیرک شد. او برای این کار برنامه دقیقی داشت. سه روز در هفته در محل سیرک کلاس برگزار میکرد که سرفصلهای آن عبارت بودند از: 2ساعت فیلم از تاریخ پرواز در قرن 19، 2ساعت ورزش، 2ساعت آشنایی با لوف وافه (نیروی هوایی نازی ها) و 2 ساعت هم یوگا. این برنامه را با جدیت تمام با هر 12 اسب خود در سیرک کار میکرد. او با تکیه بر اراده آهنین خود در پایان ماه متصدیان سیرک را قانع کرد که تمام تلاشش را خواهد کرد تا اسبها بتوانند در نمایش بزرگ آخر سال مثل کفتر چاهی بال بزنند. زیلی همچنین به منظور تقویت بیشتر شاگردانش یک مربی بدنساز و یک دکتر تغذیه را هم به تیم خود اضافه کرد. او روزها مشغول تدریس به اسبها بود و شبها به دنبال اطلاعاتی برای ارتقا آنها. از آناتومی و ساختار شناسی بدن اسب تا روش های داروینی برای اصلاح نژاد دیگر اسبها. هر جزوه و کتابی را که به دستش میرسید میخواند و بیشتر وقتها با پزشکان و مهندسان هوا فضا مکاتبه میکرد. در سمینارهای زیادی شرکت کرد: از کشاورزی و تغذیه تا هیپنوتیزم. او حتی عضویت افتخاری انجمن هوانوردی بریتانیا و آمریکا را گرفت و مدت زمان زیادی را با خلبانان به مباحثه پرداخت. زیلی سختکوشانه هر راه و روشی را با صبر و حوصله بر روی شاگردانش امتحان میکرد. پس از گذشت یکسال وقتی داشت در زمان استراحت روی سُم یکی از اسبها سوهان میکشید پسر بچهای به او گفت:" عمو یه ساله با اسبا چیکار میکنی؟"
زیلی با افتخار گفت:" من مسئول آموزش پرواز به اسبها هستم پسرم"
پسر پرسید:" مگه اسبا پرواز میکنن؟"
زیلی فکر کرد:" مگه نمیکنن؟"
پسر گفت:" نه آخه بال ندارن"
در این لحظه زیلی به حقیقت بزرگی پی برد، نوعی کشف و شهود. این واقعیت که اساسا اسبها اصلا پرواز نمیکنند چیزی بود که هرگز به مخیلهاش هم راه پیدا نکرده بود. به همین سبب لرزشی در سرتاسر بدنش حس کرد. گویی چشمش به جهان دیگری باز شد. اما درست در همین موقع بود که اسب رو به پسر بچه گفت:" بابا به ساله داریم همینو بهش میگیم مگه به خرجش میره مردک دیوانه!"