جیجی در یک باغ وحش کار میکرد. وظیفه او غذا دادن به تمساحها بود. یکی از روزهایی که داشت مثل همه شنبهها چند لاکپشت رو به احتضار را به تمساح محبوبش میداد به فکر فرو رفت. با خود اندیشید آیا این شغلی است که میخواهد تا ابد آن را داشته باشد؟ باید گفت او تازه از دانشگاه در رشته ادبیات فارغالتحصیل شده و هفته پیش ازدواج کرده بود. اما چیزی که میخواست فراتر از کار پرتاب لاکپشتهای رو به احتضار برای تمساحها بود. برای همین آخرین لاکپشت را روی زمین گذاشت و قفل قفس را باز کرد تا بیرون برود. در همین لحظه صدایی او را متوقف کرد. تمساح صدایش زد:" جیجی داری کجا میری؟ هنوز دسرم مونده" جیجی برگشت و با نگاهی که به سنگینی کوهها بود گفت:" رفیق دیگه کار من اینجا تموم شده... میخوام برم دنبال زندگیم... دیگه نمیخوام اینجا کار کنم... نه اینکه با باغ وحش مشکلی داشته باشم... اما میخوام دنیا رو بگردم، سفر کنم، ساز بزنم، میدونی میخوام یه کار باحال کنم تو زندگیم... میگیری چی میگم؟" تمساح خودش را جلو کشید و دستی روی شانه جیجی گذاشت:" میفهمم... من خیلی چیزا از سر گذروندم... پس حرفتو میفهمم" جیجی با بغض خفهای ادامه داد: "میدونی من همیشه از چی خوشم میومد؟ طراحی، نقاشی، خلق کردن... دلم میخواد غیر از اینکه دربارهم بگن خیلی خوش لباس بود، مگه نه؟ یه چیز موندگار از خودم باقی بذارم!" تمساح به آرامی گفت: "راستش تو خیلی کارت خوبه، درسته بد لباسی... یا حتی زشت... اما اگه تو بری دیگه با کی میتونم اینقدر راحت حرف بزنم؟" جیجی لحظهای غمگین شد. قطره اشکی از چشم چپش سرازیر شد. اما درست در همان لحظه همکارش که در قفس پنگوئنها بود گفت:" جیجی داری با کی حرف میزنی؟" او که دوست نداشت بقیه فکر کنند دیوانه است، زود بیرون زد و رفت استعفا داد. دوستش که داشت برای پنگوئنها ماهی پرت میکرد گفت:" میبینی تو رو خدا؟ همه خل شدن!" پنگوئن کوچکی جواب داد:" آره واقعا!" پنگوئن دیگری در حالی که داشت یک ماهی را قورت میداد گفت: "اونو ولش کن برنامه امشب چیه؟" مرد جواب داد:" ببینم بازم پوکر به راهه؟ من کلی پول آوردما!" پنگوئن بزرگتر هم بلافاصله گفت:" آره... همهچی حله... ساعت 2شب تو همون جای همیشگی، پولت نقده؟" مرد هم جواب داد: "آره! همهش نقده... پس میبینمتون" و آخرین ماهی را هم پرت کرد از قفس پنگوئنها بیرون رفت.