اضافه شدن «سالار» به جمع دو نفره ما، بیشباهت به روایت دکمه و کت نبود. پاداشِ گنجشکیِ کارمندیِ ما که یک دهم قیمت کمترین ماشین آن زمان، یعنی «پیکی» یا همان فرزند ناخلف حاصل از پیوند ژنتیکی نامیمونِ پراید و رنو بود، شد دکمهی کت، و ما به دنبال جمع کردن پول برای خودِ کت راه افتادیم. بالاخره با یاری سبز همکاران و اطرافیان، پول کت مشکیرنگ ما تأمین شد و با رُزی تمام مسیر میدان امام حسین تا پلچوبی را نمایشگاه به نمایشگاه برای خرید یک ماشینْ قدّ پولمان پرسان پرسان گشتیم تا اینکه پیرمرد مهربانی این واقعیت را که در تهران هر ماشینی را با این پول و در این اطراف نمیتوان خرید، برایمان پدرانه توضیح داد و همکارش را حوالی ترمینال شرق برای دوختن کت اندازه قوارهمان معرفی کرد.

الان بعد از گذشت سالها و دیدن چرخ روزگار، اول به روح آن پیرمرد و بعد به روح تمام کسانی که در آن زمان، ذوق ما را کور نکردند و پشت سرمان کف نمایشگاه را از زور خنده چنگ زدند، درود میفرستم، حتی به روح یا جسم شاگرد نمایشگاهی که پیکی ما را بیرون آورد و سوییچش را تحویل داد و گفت: «مبارکه. چرخش براتون بچرخه» و ما کلیشهای برای این آرزو در ذهن نداشتیم و معصومانه پرسیدیم:«الان باید چکارش کنیم؟»
-(لبخند بهتآلود) ور دارین ببرینش خونه.
-ما که گواهینامه نداریم!
-(نگاه پرسشگر به صاحب نمایشگاه) نمیدونستن از اول؟
-نمیتونی براشون ببری تا خونه؟
-حاجی، اینا غَربن، حالا شیرینیش هیچی. تا برم و بیام، غروب شده.
اینبار هم محمد، مثل همیشه با رفاقتی که نمیدانم جنسش را از کجا تهیه کرده بود، از محل کار، خودش را به ما رساند و ما را از شرق به غرب با سالار که مثل نوزادی تازه متولد شده بود، تحویل داد. همینطور که به نوزاد نورسیده نگاه میکردیم، برای ثبتنام در آموزشگاه رانندگی و اینکه کداممان اول گواهینامه بگیرد، بحث میکردیم. احتمال اینکه موضوع گرفتن گواهینامه از این نظر که من یا رُزی اول پشت فرمان بنشینیم، میتوانست به جاهای خطرناکی ختم شود که شد.
فرهنگِ مردسالارِ سرهنگِ آموزشگاه، چشمش را به روی اشتباهات فاحش من بست تا بتواند روی اشتباهات جزیی رانندگی رُزی بیشتر تمرکز کند و این یعنی من زودتر موفق شدم برگه موقت قبولی را بگیرم و رُزی باید هر چند موقت، کنار دست من بنشیند. خطرناکتر از موضوعِ اول گرفتنِ گواهینامه، پیشنهادی بود که من برای سفر با برگه موقت دادم و حتی شرمآورتر از آن، پیشنهادم برای رفتن به زادگاه خودم به جای زادگاه رُزی مهربان بود (صفت مهربان در زمان حال اضافه شده تا هم جبران آن پیشنهاد بیشرمانه را کرده باشد و هم بر این واقعیت تأکید کند که پذیرفتن چنین نظری در آن حال واقعاً دل مهربانی میخواهد). دلایل منطقیام برای زمان خودش بیراه نبود. جادهی شمال برای شروع چنین تجربهای مثل یادگرفتن دوچرخهسواری بدون چرخهای یدک بود. برای همین با ذکر همه دعاهای معتبر و غیرمعتبر و بدون خبر دادن به خانوادهام راهی جاده شدیم. آییننامه رانندگی سفرمان هم خیلی ساده بود. به همه علائم، خطوط، تابلوها، هشدارها، خطکشیها، پلیسها و حتی رانندگان دیگر احترام گذاشتیم تا رسیدیم. این احترام اولین و آخرین احترام در رانندگی من بود.
بعد از بزرگ شدن سالار و واگذاریاش به صاحب جدید، «خَشصدا» به جمع ما که صاحب نوزادی هم شده بودیم، اضافه شد. خَشصدا ترکیبی بود از پژو و پیکان که «روآ» صدایش میزدند. اینبار رُزی در جاده پر از لطافت و مهآلود شمال میراند و من بودم که پایم را روی گاز و ترمز و کلاچ خیالی سمت شاگرد، فشار میدادم و به مانی که لبخند به لب با آرامش روی صندلی کودک عقب ماشین خواب رفته بود، لبخند میزدم.
این خاطره ما از خرید اولین ماشین در زندگی مشترکمان بود که برای «دنده عقب با اتو ابزار» توی ویرگول نوشتم.