پیانو تنها در پیادهرو ایستاده و منتظرِ سرنوشتِ خودش است.
این مستندِ پنجدقیقهای رو ببینید: در ویمهئو یا در آپارات
اگر دوست داشتید احساستون رو بعد از دیدنش برام بنویسید.
«تفاوتها» شاید در نگاهِ اوّل برامون جالب باشند، امّا خیلی هم تحملشون نمیکنیم؛ ترجیح میدیم همون چیزهای آشنا رو بارها و بارها ببینیم. چیزهای متفاوت هم واقعاً متفاوت نیستند؛ بیشتر شبیهِ همون چیزهای آشنای ازپیشموجودند. اگر اینجوری نباشند، از طرفِ اکثریت پس زده میشن. ما همون همیشگیها رو میخوایم نهایتاً با یک تفاوتِ خیلی جزئی.
غریبهها برامون بیگانهاند. دلمون میخواد سریعتر به وضعِ قبل برگردیم و برگردونیم همهچیز رو. چیزهای واقعاً متفاوت یا باید ویران بشن، یا بهسرعت بدل بشن به چیزی عادّی. ما پیادهرو رو شبیهِ همون پیادهرو میخوایم. و تا جایی که بشه به عادّیکردنِ همهچیز و همهکس و همهجا مشغولیم. آدمها باید آشنا باشن، رفتارها باید آشنا باشه، کسی نباید جورِ دیگه حرف بزنه، جورِ دیگه فکر بکنه؛ جای پیانو توی پیادهرو نیست، این کاملاً معلومه، بهجاش میشه کارِ دیگه کرد، شاید بشه گلوگیاه کاشت، نه این وسط، اون کنار، اگر میخواین متفاوتش کنین، امّا قبلش باید پیانو رو نابود کرد. اون مزاحمه. پیادهرو جای ردشدنه.
تناقضِ ماجرا اینجاست که در حرف از این کلمه خوشمون میآد و «تفاوت» رو چیز خوبی میدونیم، مثلاً اگه کسی بخواد ازمون تعریف کنه، خوشمون میآد که بگه «متفاوت»، خودمون هم از این کلمه برای تعریفِ مثبت از یه آدم استفاده میکنیم، اما همزمان میدونیم که فقط تا موقعی این کلمه کاربرد داره که طرف خیلی هم متفاوت نباشه.
ما با بدیهیها زندگی میکنیم. و برامون بدیهیه که خوشبختی چیه، زندگی چهشکلی باید باشه، آدمِ خوب کیه، رفتارِ درست کدومه. و جای هرچی کجاست. با بدیهیها زندگی میکنیم بدونِ اینکه حتی یکبار خودمون معنای یکیشون رو جستوجو کرده باشیم.
ما میدونیم جای هرچی کجاست؛ غیر از این اگه باشه، باهاش میجنگیم، یا خیلی نرم و لطیف و عادی کاری میکنیم که اونهم مثلِ ما بشه. بهنظرم بیشتر این دومی.
البته توی زندگیِ واقعی اینجوری نیست که تبر برداریم و تفاوتها رو نیست و نابود کنیم، ولی همچنان اینجوریه که ترجیح میدیم زیاد هم با تفاوتها روبهرو نشیم. خیلی هم چیزای عجیبغریب دوروبرمون نباشه.
اگه یه آدمی خیلی با ما متفاوت باشه، یا باهاش کاری نداریم، یا نادیدهش میگیریم، یا اینقدر عادی باهاش رفتار میکنیم که بهنظر بیاد فرقی با ما نداره.
ما «تفاوتها» رو میبینیم، اما درک نمیکنیم. میبینیم، اما بهرسمیّت نمیشناسیم. میبینیم، اما نمیپذیریم.
اگر کسی میخواد متفاوت باشه، باید مثلِ «خودِ ما» متفاوت باشه. میخوای متفاوت باشی؟ راهش اینه: شبیهِ من بشو.
تا قبل از اینکه با تفاوتِ چشمگیری مواجه بشیم، بهنظرمون میرسه که خودمون متفاوتیم؛ اما بعدش که میبینیم تفاوتِ دیگری چهقدر آزارمون میده، شروع میکنیم که «ما آدمهای عادیای هستیم» «ما معمولیایم» اما فقط در حرف.
ما با تفاوتها چیکار میکنیم؟ چرا اینقدر برامون سخته که تفاوتها رو بپذیریم؟ چرا برامون سنگینه که بهشون آگاه باشیم؟
یک حرفِ متفاوت، یک نظرِ متفاوت، چیزی که مای همیشگی رو تأیید نکنه. چهچیزِ این تفاوت باعثِ مقاومتِ ما میشه؟ چی باعث میشه که واکنشمون اینشکلی باشه؟
چرا از تفاوت استقبال نمیکنیم؟ چرا میخوایم همهچی همونی باشه که همیشه بوده؛ چرا فقط بعضیچیزا رو متفاوت دوست داریم، تازه اونهم تفاوتی که فرقِ چندانی با قبلش نکنه؟ چرا توی انتخابِ تفاوتها اینهمه گزینشی عمل میکنیم؟
چرا وقتی همهچیمون رو عوض میکنیم، بازهم همون آدمِ قبلیایم؟
احساسِ خودم بعد از دیدنِ ویدئوِ بالا (همون مستندِ پنجدقیقهای) این بود. برخوردِ ما با پیانوِ توی پیادهرو چهقدر شبیهِ برخوردمون با تفاوتهاست؟