دوربینِ دیشب، وقتی تصویر خبرنگاری که از تسلیم شدنِ محمدعلی نجفی حرف می زد را ضبط می کرد و در پس زمینه کادر اجازه می داد شاهد صحنه چای خوردنِ مردِ تسلیم شده باشیم، یکی از ترسناک ترین و تکان دهنده ترین صحنه های عمرم را می ساخت. آن کادر و صحنه عجیب در نهایت بی رحمی به چشم های ما زل زده بود و وقیحانه از فروغلتیدنِ یکی از چهره های سیاسیِ کشور حرف می زد. دلم برای نجفی سوخت، وقتی چای می خورد قلبم تند تند می زد و وقتی روبروی خبرنگار از شرایط منجر به قتل حرف می زد استرسم بیشتر شد و دلسوزی ام شدیدتر. این مرد می توانست قوه عاقله همه باشد، در بالاترین مسندهای تصمیم گیری برای یک کشور. اسلحه در دستان قوه عاقله و تصمیم گیر ما چه تصویری را می سازد؟ چه معنایی می تواند در این صحنه نهفته باشد؟! وقتی دوربینِ زوم شده روی تصویر قوه عاقله اسلحه به دست را به خاطر می آورم، بیشتر می ترسم! آن دوربین چه نقشی در این بازی و تصویر دارد؟ انذار می دهد؟ خبر می دهد؟ بشارت بخش است؟ تاسف بار است؟ هولناک است؟! بله... گمانم این است که هولناک است. دوربین نه انذار می دهد، نه بشارت بخش است و نه خبری است، آن دوربین در کمال بی شرمی در پی تزریقِ هیجان به مخاطب است و مخاطب از تلفیق سیاست، سکس و جنایت لذت بیشتری می برد و بیشتر هیجان زده می شود. مخاطب بسیار به وجد می آید، درست مثل صحنه نبرد گلادیاتورها.
به دست گرفتن اسلحه توسط قوه عاقله به اندازه کافی هولناک هست، لطفا با آن دوربین لعنتی هولناک ترش نکنید.