sindokht.magazin
sindokht.magazin
خواندن ۱۰ دقیقه·۵ سال پیش

آرزوی دور

بر اساس زندگی واقعی صبیحه (مستعار)، مهاجر افغانستانی ساکن استان تهران

نوشته‌ی: فاطیما مهر

***

در پانزده سالگی ناگهان قد کشیدم و برادرم صالح اسمم را گذاشت درخت. چهره‌ام هم بی‌شباهت به درخت‌های کنار خیابان نبود. پوست تیره، اندام باریک و کشیده، دست‌های استخوانی بلند عین شاخه‌های درخت. با موهای حجیم و موج‌دار که روی سرم یک جنگل می‌شد. صالح بعدها فکر کرد چه درختی هستم. و اسمم را گذاشت چنار، چنارک. از این اسم خوشم می‌آمد. از اینکه شبیه یک درخت باشم. به خیلی چیزهای دیگر هم شبیه بودم. حداقل در فکرم. عاشق نقاشی کشیدن بودم و می‌خواستم نقاش شوم.

خیلی زود اولین خواستگارم آمد. نمی‌خواستم اما پدرم نظر مرا نپرسید. گریه کرده بودم. مادرش از من خوشش نیامد. فهمیدم هر وقت خواستگار آمد باید قبلش چهار پنج ساعت گریه کنم تا چشمانم حسابی وربیایند. ترفند آن اوایل که کم سن بودم، بعدها به بهانه‌های دیگر ردشان می‌کردم. پدرم ناراحت می‌شد، اما مادرم می‌نشست موهایم را می‌بافت و می‌گفت: «نمیگذارم پدرت هر چه دلش شد بکند. خودم تو را بهترین عروس دنیا می‌کنم.»

کلاس نقاشی با رنگ روغن رفتم. تابلوی طبیعت می‌کشیدم. گل و درخت و پرنده و آبشار. چشم اندازهای وسیع. کوهستان سربه فلک کشیده. همه چیزهایی که استادم بلد بود و یادم داد کشیدم. از روی کارت پستال‌های خارجی کپی می‌کردم. گنجینه‌ام یک ساک پر از کارت پستال بود. اما همه را نمی‌توانستم به خوبی بکشم. کلاس بهتری در این شهر کوچک نبود و من هم حق نداشتم تنهایی به تهران بروم.

ما از آن فامیل‌ها بودیم که دخترها زیر بیست سال و پسرها نهایت تا بیست‌و‌پنج سالگی می‌رفتند سرخانه و زندگی‌شان. رسم فامیل بود و برادرم صالح سر وقتش به آن رضایت داد. اما پدر دیگر از ازدواج منِ سن‌گذشته چیزی نمی‌گفت. با این و آن هم قول و قرار نمی‌داد. یک جورهایی از من دست شسته بود. هرکسی از او می‌پرسید دخترت را به ما می‌دهی یا نه؟ می‌گفت: «از مادرش بپرسید.» و مادرم گاهی می‌گفت نه و گاهی هم از خودم می‌پرسید. من دلم هیچ کس را نمی‌خواست و فقط می‌خواستم نقاشی بکشم. اما حرف‌های اطرافیان روز به روز بیشتر گوش مادرم را می‌آزرد.

یک روز بهاری، خواهرم ناهیده دوان دوان آمد پیش مادرم و گفت: «همسایه می‌گه اون خانومه که دنبالش بودین زنگ زده. از پاکستان.»

مادر به سمت در دوید و از پله ها شتابان به طبقه پایین رفت. ناهیده هم دنبالش رفت. من اما سر پله ایستادم. صدای مادر آمد. بلند بلند می‌خندید و قربان صدقه دوستی قدیمی می‌رفت. حدود نیم ساعت گپ زدند اما مادر وقتی بالا آمد به اندازه چند سال جوان‌تر و شادتر به نظر می‌رسید. شماره هم دیگر را گرفته بودند و بعد از آن مادر هر دو هفته به او زنگ می‌زد یا او زنگ می‌زد. گاهی مادر ما را با خودش می‌برد خانه همسایه. گوشی را می‌داد دست تک تک‌مان تا به دوستش سلام کنیم. اسمش زلیخا بود اما مادر بعضی وقت‌ها می‌گفت مادر عمران جان! صدای زلیخا بلند و نازک بود و لهجه کویتگی‌اش را خوب نمی‌فهمیدم. مادر خوب می‌فهمید.

هر شب که زیر پشه‌بند وسط حیاط می‌خوابیدیم مادر شروع می‌کرد از زندگی‌اش در کابل جان، از کودکی و جوانی‌اش برایمان می‌گفت. چیزهایی که قبلا در حد یک اشاره گفته بود. ده سال از بهترین سال‌های عمرش با زلیخا همسایه بودند و در کابل در یک خانه بزرگ شده بودند. زلیخا زودتر ازدواج کرده بود اما هردو اولین بچه‌شان را در یک سال به دنیا آورده بودند.

قرار گذاشته بودند یکی دختر بیاورد یکی پسر. همان اول هم دختر و پسرشان را نامزد کنند تا رشته دوستی‌شان هیچ وقت پاره نشود.

اما به جای دختر، هر دو پسردار شده بودند: عمران و برادر من صالح. چند وقت بعد هم جنگ شده بود و هر کسی با خانواده‌اش به سویی گریزان شده بود. ما به ایران و زلیخا به پاکستان. خیلی طول کشیده بود تا مادرم بالاخره از طریق چند دوست و آشنا که در کویته داشت پرسان پرسان پیدایش کرده بود.

اوایل تابستان بود که یک روز مادر آهسته دستم را کشید و از پله‌های همسایه پایین رفتیم. پدر خواب بود. گفت: «هوش‌ته بگیر همسایه نفامه با کی گپ میزنی! به پدرت هم نگو.» و من مبهوت و هیجان زده کنار تلفن نشستم تا سر ساعتِ چهار زنگ بخورد. اول مادر گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوال‌پرسی با زلیخایش گوشی را به من داد و خودش زن همسایه را به حرف گرفت تا حواسش پرت شود. اما آن طرف خط، به جای زلیخا صدای بم مردانه‌ای الو گفت و سلام کرد. صدایش صاف و جوان بود. چندبار نامم را صدا زد تا جوابش را دادم.

«صبیحه جان. صحت‌تان خوب اس؟ پشت خطی؟ صبیحه جان. می‌شنوی؟ مه عمران استوم.»

تند تند گپ می‌زد. با شنیدن اسمش هول شدم. جوابش را کوتاه دادم. از خودش چیزی نمی‌گفت، فقط از من سوال پرسید. گفتم طبیعت را دوست دارم، نقاشی می‌کنم. بلند خندید. نفهمیدم به چی خندید. با دقت به صدایش گوش می‌دادم که بفهمم چه می‌گوید. می‌فهمیدم. لهجه‌اش شبیه مادرش نبود. لهجه کابلی خوش آوایی داشت. در جوابم گفته بود: «خوش دارم خوش دارم.»

تا آخر تابستان چند بار دیگر هم با عمران تلفنی گپ زدم. صحبت‌هایمان کوتاه بود و شب‌ها پیش از آنکه خواب به چشمانم بیاید می‌توانستم هزار بار همان چند جمله درباره آب و هوای فرانسه و پارک‌هایش و منظره کوه‌ها و جنگل‌هایی که می‌توانستم نقاشی کنم را در ذهنم تکرار کنم. به طنین صدایش گوش می‌دادم و قلبم تند تند میزد. صدایی که تصویر نداشت و پیش خودم مردی با کت بلند و کلاه فرانسوی، با کراواتی راه راه و عطر ادکلنی خنک را تصور می‌کردم. مثل آلن دلون، تنها چیزی که از فرانسه می‌شناختم و بر حسب تصادف عاشقش بودم. بالاخره آمد. خیلی هم زود آمد.

تابستان آخر شده بود. دل توی دلم نبود. دو سه هفته بود که در خانه بحث داشتیم. پدرم می‌گفت: «من به آدم ناشناس دختر نمی‌دهم.» و مادرم گفته بود: «ناشناس کدام است؟ دو سال خو د کابل دیده بودی شان نی! دوست مه بود یادت است نی؟ ده سال دَ یک خانه بودیم. خوب و بدش را مه می‌فامم. شویش را هم دیده بودی، نی؟ سرمعلم بود. چی بهتر از سرمعلم، درس خوانده فامیده، عمران هم که اشتوک شان بود تازه پیدا شده بود! حالی هم که فرانسه است نی پاکستان."

مادرم مثل قدیم‌ها تند گپ می‌زد. با لهجه شهری که در آن بزرگ شده بود و عاشق آنجا و آدم‌هایش بود، عاشق خاطراتش. اما همین که پسرعمویش از شهر خودشان آمده بود پدرش گفته بود باید زنش شود. پسرعمویی که آمده بود در کابل درس بخواند و جایی جز خانه عمو نداشت. مادر می‌گفت: «خودش هیچ وقت نگفته بوده دخترعمویم را می‌خواهم.» شاید نمی‌خواسته. شاید هم می‌خواسته. دو برادر یعنی عموها بین خودشان قول و قرار کرده بودند. از گرد راه نرسیده دخترعمو شده بود زنش و یک سال بعد شده بود پدر صالح. مجبور شده بود درس را ول کند و فقط کار کند. چند ماه بعد هم جنگ به شهرشان کشیده بود و گریخته بودند سمت ایران. پسرعمو دیگر نتوانسته بود درس را ادامه دهد، خانواده کوچکش را آورده بود به این روستا با زمین‌های بزرگ برای کشاورزی. مادر می‌گفت بیابان خدا. مادر می‌گفت: «جان کندم زندگی نکردم. خیر ندیدم از عمو از پسرعمو. تو هم نمی‌بینی. تو باید زندگی کنی.»

عاقبت مادر به کمک سکوت‌ها و قهرهای من پیروز شد و تلفنی اوکی دادیم. عمران بلیط هواپیما گرفت و آمد. تنها، بدون اینکه پدر و مادرش هم از پاکستان بیایند. مادر از دوستش به دل نگرفت. اما پدرم باز هم شروع به مخالفت کرد.

خانه منتظر بود. هر چیزی که توانسته بودیم را نو کرده بودیم. هرچیزی که شسته می‌شد را شسته بودیم. صالح و زنش هم که با ما زندگی می‌کردند آماده شده بودند. پیراهن شلوار پنجابی هفت‌رنگم را پوشیده بودم و در آشپزخانه قایم شده بودم. از بس خسته بودم درونم آشوب بود. مادر چشم از ساعت برنمی‌داشت و می‌گفت باید دنبالش به فرودگاه می‌رفتیم چون او کسی را در اینجا ندارد. پدرم نگذاشته بود که چه خبر است این همه اشتیاق. از آشپزخانه بیرون نیامدم. هم به پدرم حق می‌دادم هم به مادرم. نزدیک غروب بود که صدای زنگ آمد و صدای دویدن پای بچه‌ها و سلام‌های صالح و مادرم.

بعد صدای او را شنیدم. همان صدای جوان و صاف و لهجه شیرین که از کیلومترها دورتر به گوشم می‌آمد.

به سرعت از کنار در بسته آشپزخانه رد شد و به اتاق مهمان رفت. در را که باز کردم بوی ادکلنی تلخ که با بوی عرق قاطی شده بود سالن را پر کرده بود. بچه‌ها هی سرک می‌کشیدند توی اتاق. اول فقط خیره خیره به داخل اتاق نگاه می‌کردند. بعد با هم دیگر می‌خندیدند. از بی‌ادبی‌شان عصبانی شدم اما کاری نکردم که صدای‌شان در بیاید. برای دیدنش اضطراب داشتم اما عجله‌ای برای رفتن به اتاق نداشتم. تکیه داده بودم به دیوار کنار در و به صدایش گوش می‌دادم که تند تند گپ می‌زد و گاهی می‌خندید. بقیه افراد خانواده‌ام زیاد حرف نمی‌زدند. بیشتر گوش می‌دادند. صالح خودش چای و میوه برد. بابا همان اول چند دقیقه نشست و بعد به بهانه مسجد رفتن و نماز از خانه بیرون زد. به من اصلا نگاه نکرد. تقریباً یک ساعت گذشته بود که صالح به آشپزخانه آمد و گفت: «نمی‌خواهی بیایی؟» کوچک‌ترین خواهرم ستاره که هنوز به در آویزان بود و هی به اتاق سرک می‌کشید، به سمتم دوید و گفت: «آبجی نرو پیش اون مرده، زشته.» دلم یک‌هویی فرو ریخت. صالح انگشتش را روی دهانش گذاشت و بلند گفت: «هیس! برو او طرف! بی تربیت!» و بی هیچ حرف دیگری به اتاق خودشان رفت. اضطرابم بیشتر شد. می‌دانستم نباید به حرف ستاره اعتنایی بکنم، او که هنوز فرق بین خوب و بد را نمی‌فهمید. حتی به عمه بزرگم که پیر شده بود می‌گفت: زشت! برگشتم آشپزخانه و کف دست‌هایم را خیس کردم و چند بار به صورتم کوبیدم تا تازه شود. توی آینه خودم را نگاه کردم. خوشحال شدم. می‌فهمیدم که چقدر چشم‌هایم خوشگل است و محال است در چشمان مردی زیبا نباشم. دیشب مادر به چشمانم سرمه کشیده بود تا براق‌تر و مژه‌هایم مشکی‌تر شود. اما لوازم دیگری نداشتیم. یک آب‌نبات جوهری قرمز برداشتم و مک زدم و خیس که شد آن را به لب‌هایم مالیدم. براق و قرمز شد.

مادرم هم بیرون آمد و عمران در اتاق تنها ماند. نمی‌دانم چرا هیچ کدام چیزی به من نمی‌گفتند. مستقیم سراغ آشپزی رفت و من از آشپزخانه بیرون رفتم. داشتم پشت در اتاق شالم را درست می‌کردم و این پا آن پا می‌کردم که وارد شوم که ناگهان کسی با سرعت از اتاق بیرون آمد. جلوی در خشکم زد. تا مرا دید بلند خندید و دهانش تا بناگوش باز شد. آنچه که می‌دیدم را باور نمی‌کردم. غیرعادی بنظرم آمد. امکان نداشت آن صدا به این چهره تعلق داشته باشد. به این شخص. قدش خیلی کوتاه بود! کوتاه‌تر از خودم. صورتش، هیچ رنگ و رویی نداشت و اعضای صورتش خالی از هر حسی بودند. ابروهایش کم پشت بود و تند تند پلک می‌زد. ولی موهایی کاملا مشکی مثل یک چتر سیاه گرد روی سرش نشسته بود که انگار مصنوعی بود و به چهره رنگ پریده‌اش نمی‌آمد. با آن همه چین روی پیشانی چطور ممکن بود فقط چهار پنج سال بزرگتر از من باشد؟ ظاهری عصبی داشت که با لبخند می‌پوشاند. لب‌های خشک و نازکش را به هم فشرد و تند پرسید: صبیحه جان خودت هستی؟! زبانم بند آمده بود.

گفت: «بسیار مقبولی!»

دستش را به سمتم دراز کرد اما بیشتر از چند ثانیه منتظر نماند و سریع به درون اتاق برگشت. از تندی واکنش‌هایش بهتم برده بود.

همان‌جا به دیوار تکیه دادم. دو بار از داخل اتاق صدایم زد. پاهایم سست شده بود. انگار سطلی آب سرد رویم خالی کرده باشند. در دلم احساس بدی داشتم انگار اتفاق بدی برایم افتاده باشد. چیزی که مطمئنم نمی‌توانست ربطی به ظاهر او داشته باشد. اگرچه هیچ شباهتی به تصوراتم نداشت. چند دقیقه‌ای طول کشید تا توانستم فکر کنم و یادم بیاید که چقدر دلم می‌خواهد آزادانه نقاشی بکشم. بدون امر و نهی‌های پدرم. پس باید بروم. یادم افتاد که می‌گویند قیافه مهم نیست،‌ اخلاق مهم است. برو. برو. یادم افتاد که می‌گویند مهمان حبیب خداست. برو. برو.

عاقبت نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم.

از آن لحظه به بعد همه چیز مثل برق اتفاق افتاد. انگار قدرت انتخاب تا وقتی معنی می‌دهد که تو سر دوراهی‌ات ایستاده‌ای. به محض قدم گذاشتن در یک راه، همه چیز همراه خودت شروع می‌کند به حرکت. حرکتی سرگیجه‌آور اگر راه غلط را انتخاب کرده باشی. کسی هم نمی‌تواند جلوی اتفاقاتی که پشت هم می‌افتند را بگیرد. دو هفته نشد که سر سفره عقد نشسته بودم و چند ماه بعد دنبال کارهای جدایی‌ام از عمران. چند ماهی که جزو سخت‌ترین دوران زندگی‌ام بود. عمران کسی نبود که مرا به آرزوهایم یا حتی به خوشبختی معمولی برساند. اما به من فهماند که خودم می‌توانم.

مجله الکترونیکی سیندختروایت‌های دخترانهمهاجران افغانستانی در ایرانفاطیما مهرشوهر خارجی
مجله الکترونیکی سیندخت، روایت‌های دختران افغانستانی‌تبار ساکن در ایران||| کانال تلگرام برای دانلود فایل پی‌دی‌اف مجله: https://t.me/sindokhtmagazine
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید