ویرگول
ورودثبت نام
sindokht.magazin
sindokht.magazin
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

آن پسره

بر اساس زندگی سکینه 26 ساله، دختر افغانستانی ساکن قم

نویسنده: فاطمه شریفی

***

زمستان بود و سگ را می‌زدی از خانه نمی‌کوبید از کجا تا کجای شهر پیاده لش‌کش کند تا سرِ کار. می‌رفتم؛ با یک قابلمه غذای شب‌مانده که توی مسیر رفت، سنگین و ساکت بود و توی مسیر برگشت بی‌مغز و پرصدا. می‌خواست از پلاستیک پر بزند بیرون. زیر چادر عربی نگه می‌داشتمش.

می‌رسیدم به کارگاه دست‌هام یخ‌سوز و سرخ بود. اولین نفر بودم که کلید می‌چرخاندم. می‌پریدم اول کار اجاق را روشن می‌کردم محض گرما. می‌نشستم پشت چرخ و بدوز. تا یکی دو ساعت که آهسته آهسته بچه‌ها می‌آمدند و کارگاه پُر می‌شد. بعد نوبت هر کی بود می‌رفت و کتری را می‌گذاشت روی اجاق برای چای چاشت. شش نفر بودیم. دو تا دختر، دو تا زن، یک پسر، یک پیرمرد. همه از دم تُرک الا من. اُفت بود یا عادت یا ندانستن، نمی‌دانم؛ ولی دم به تله نمی‌دادم که بامیانی حرف بزنم. مثل خودشان بودم. چای خوردن که تمام می‌شد یکی یکی قابلمه‌های کوچک غذا را می‌گذاشتیم روی تک شعله‌ی اجاق. نوبتی هر دیگ یک بو داشت. یکی استامبولی داشت، یکی بادمجان، یکی کوفته. پیرمرده ظهرها می‌رفت خانه ولی پسره می‌ماند و "یرولما و یومورتا" آب‌پز می‌کرد.

جنس‌های تریکو را جمع و جور می‌کردیم از وسط کارها تا جا به قدر یک جانماز باز شود. گرد می‌نشستیم دور یک روزنامه‌ی خط‌خطی کهنه تاریخ سرها کیپ تا کیپ. هر کس دست می‌چرخاند توی دیگ آن یکی لقمه می‌چید. آن پسره همیشه سرش توی دیگ من بود. مکرانی! و کچالو برایش فرقی نمی‌کرد، همه را از دم صاف می‌کرد و با پشت دست می‌کشید پشت لبش. می‌گفت: «سکینه خانم شما آشپزیت چوخ قشنگه.» بعد زیر زیرکی می‌خندید.


چند باری چشم و ابرو آمده بود که چیزی بگوید ولی من صدای رادیو را زیاد کرده بودم. یک بار ایستاد جلوی در، موقع رفتن بود. لامپ‌ها را یکی یکی خاموش کردم و چادرم را کشیدم توی صورت و مشتم را از توی حلقه‌ی پلاستیک دیگ غذا رد کردم. آمدم در را قفل کنم که پرید جلوی پایم. کلی حرف زد و رژه رفت روی مخم. زن می‌خواست. زنی که سر به هوا نباشد و دلش به کارِ خانه بر بدهد و من از غذاهای خوشمزه‌ام معلوم بود که زن زندگی‌ام. سرخ و سفید شدم. در را قفل کردم و دویدم تا خود خانه.

به معصوم گفتم که چه شده و نشده. چنان خندید که شانه‌هایش تکان خورد. فردایش دیگ غذا را از دست معصوم گرفتم و رفتم؛ اما دیرتر از همیشه. چادرم را از سرم برنداشتم، ایستادم کنار میز برش. دیگ را گذاشتم روی میز بعد بلند داد زدم:«اینا رو معصوم می‌پزه. خواهرم.» بعد از کارگاه زدم بیرون و دیگر آن‌جا نرفتم. رفتم یک کارگاه دیگر.حالا شب‌ها می‌روم تلگرام و پروفایل آن پسره را دید می‌زنم. فقط عکس غذا می‌گذارد.

مجله الکترونیکی سیندختفاطمه شریفیدختران افغانستانی ساکن ایرانروایت
مجله الکترونیکی سیندخت، روایت‌های دختران افغانستانی‌تبار ساکن در ایران||| کانال تلگرام برای دانلود فایل پی‌دی‌اف مجله: https://t.me/sindokhtmagazine
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید