ویرگول
ورودثبت نام
sindokht.magazin
sindokht.magazin
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

ازدواج آلمانی یا اسلامی

نوشته‌ی: لیلا خالقی

***

سین‌دخت: بدبین بودن، خارجی و غیرخارجی ندارد. دو برش از این دو روایت کوتاه ما را با خودش به سوئد و آلمان می‌برد. جایی که زنی باردار به شوهر سخت‌گیرش مهر می‌ورزد. همچنین ترسی که محمدعلی از بی‌وفایی دارد و عاقبت بر سرش می‌آید...

***

یک

ازدواجی که بیشتر دختران در انتظارش هستند برای من رقم خورد. ایران زندگی می‌کردیم و خواستگارم جوانی بود دارای اقامت سوئد و کار و بار درست و حسابی. خانواده موجهی داشت و همین باعث شد که بله بگویم.

عروسی مجللی به رسم افغانی گرفتیم. شب خینه و روز طوی و پاتختی همه را با بیشترین هزینه و شکوه برگزار کردیم. مراسمی که چشم هر سیالی را در می‌آورد. همه چیز خوب بود و مشکل از جایی شروع شد که پایم به سوئد رسید. شوهرم بسیار سخت‌گیر بود.

اوایل فکر می‌کردم حق دارد. به هرحال زنان خراب زیادی را دیده که قبلا با پسران ازدواج می‌کرده‌اند فقط با هدف اینکه به خارج برسند و بعد از مدتی به همه چیز پشت پا می‌زدند و می‌رفتند سراغ طلاق.

او را بسیار دوست می‌داشتم و با رفتارهای سخت‌گیرانه‌اش کنار می‌آمدم. هرچند که به تازگی ازدواج کرده بودیم اما مهرش به دلم افتاده بود و آن موقع بود که می‌فهمیدم منظور مردم از گفتن این حرف چیست. کسی را بدون هیچ دلیلی دوست داشتن. درون شوهرم اصلا دوست داشتنی نبود اما احساس من متفاوت بود و دوستش داشتم.

همانطور که همه چیز خزانی دارد رابطه ما هم به خزانش نزدیک می‌شد. کم کم خسته می‌شدم از گیر دادن‌هایش: با همسایه‌ها حرف نزن! بیرون نرو! هرجا خواستی بروی با هم می‌رویم. این را نپوش! چرا پنجره را نگاه می‌کردی؟...

جوابش را می‌دادم دعوا می شد. او سخت‌گیری می‌کرد که نکند پایم بلغزد. اما آن‌قدر مرا سفت در مشتش گرفته بود که مثل یک ماهی از میان انگشتانش لغزیدم. او بچه می‌خواست و فورا باردار شدم. مثل اینکه می‌خواست فقط پای مرا بند کند و هیچ هدف و برنامه‌ای برای بزرگ کردن بچه نداشت. باردار بودم و او دست از دعوا نمی‌کشید. عصبانی شده بود و با مشت زد وسط میز شیشه‌ای که بین مبل‌ها گذاشته بودیم. صدای وحشتناکی داد. ترسیده بودم. نمی‌دانستم باز هم مثل قبل کتک خواهم خورد یانه؟ چون شکمم بالا آمده بود کمی مراعاتم را می‌کرد.

همسایه‌ها بودند که به پلیس زنگ زدند. آن‌ها به علت بارداری من و بی‌کفایتی شوهرم از من تا پایان بارداری مراقبت کردند. در آخر از من پرسیدند که می‌خواهم برگردم یا نه؟ در یک لحظه تمام اتفاقات تلخ آن سال از جلوی چشمم گذشت و قاطعانه گفتم: «نه!»

دوم

با تارا که از هرات بود ازدواج اسلامی کردیم. او را از مشهد جایی که زندگی می‌کردیم می‌شناختم. دلم را برده بود. گفتم بادا باد با تارا ازدواج می‌کنم و ریسکش را هم به جان می‌خرم. خیلی‌ها گفتند: «او برای تو زن نمی‌شود محمدعلی! تو را کمتر از خودش می‌بیند.»

گفتم: «نه! من او را می‌شناسم یا شما؟»

گفتند: «در طول تاریخ هم همچین ازدواجی صورت نگرفته که دوام داشته باشد.»

گفتم: «در قرن بیست و یک هستیم! این افکار را بیاندازید دور!»

خانواده تارا گفتند اگر دختر ما را می‌خواهی هم باید عروسی به رسم ما بگیری و هم خرج ما را برای آلمان آمدن بدهی. سرمایه عمرم را صرف این کار کردم. ازدواج آلمانی نکردیم و فقط به همان عقد اسلامی دلخوش بودم. آن‌ها را هوایی به اینجا رساندم. تارا درخواست پناهندگی‌اش را داد و رفت کمپ.

وقتی رفت کمپ رفتارش عوض شد. به من سگ محلی می‌کرد همین باعث شد از او سرد شوم و دنبالش نروم بالاخره برای طلاقش باید به پایم می‌افتاد. خانواده‌ام را فرستادم دم کمپ. مادرم شیرفهمش کرده بود که طلاقت نمی‌دهیم. او هم جواب داده بود اصلا به دنبالش نیستم و پسرتان را هم نمی‌خواهم. ازدواج‌مان آلمانی نبوده که دنبالش باشم. فهمیدم که فقط می‌خواسته بیاید و اینجا عاشق یک مرد هراتی متاهل شده. من دیر ازدواج کردم چون می‌ترسیدم اگر با دختران اینجا ازدواج کنم به سر نرسد و دختران هزاره را قبول نداشتم چون منطقم این بود که کسی که از فقر به رفاه ناگهانی برسد قطعا با شوهرش نمی‌ماند. به خاطر این حرف‌ها تارا را انتخاب کردم که از قبل آزادتر و متمول‌تر بود.

چیزی که از آن می‌ترسیدم سرم آمد!

سوم:

.....

مجله الکترونیکی سیندختشوهر خارجیروایت های دخترانهمهاجران افغانستانی در ایرانلیلا خالقی
مجله الکترونیکی سیندخت، روایت‌های دختران افغانستانی‌تبار ساکن در ایران||| کانال تلگرام برای دانلود فایل پی‌دی‌اف مجله: https://t.me/sindokhtmagazine
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید