sindokht.magazin
sindokht.magazin
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

دارِ مکافات است!

بر اساس زندگی واقعی نرگس رضایی، مهاجر افغانستانی در ایران
(اسم‌ها در این روایت، مستعار است)

نوشته نجیبه فیروزی

***

سین‌دخت: نرگس خان‌زاده است. هر چند دوره خان و خانی گذشته، ولی به نظر می‌رسد هنوز برای ازدواج یک دختر خان‌زاده و بچه دهقان‌زاده اما و اگرهایی وجود دارد. حتی اگر آن پسر حالا دیگر خارجی شده باشد...

***

همیشه رویای رفتن به خارج را داشتم. باکلاس بودنش را که دیگر نگویم! با پسری در فضای مجازی آشنا شدم که اقوام‌شان را می‌شناختیم. اسمش عباس بود. بعدها فهمیدم دختری را زیر سر دارد. از قضا آن دختر هم در شهری بود که ما زندگی می‌کردیم و از همه مهم‌تر اینکه همدیگر را می‌شناختیم و سلام علیک داشتیم.

رابطه‌ام با عباس هر روز صمیمی‌تر می‌شد و چت کردن‌هایمان بیشتر. حتی ایران هم که آمد، چند باری با هم بیرون رفتیم. بعد از یک سال و خورده‌ای، مدام از دوست دخترش ناله می‌کرد. از اینکه عقایدمان با هم متفاوت است. می‌گفت من با دین و مذهب میانه‌ای ندارم اما دوست دخترم از من می‌خواهد که باهم کربلا برویم

روزها به همین منوال می‌گذشت. یک روز که چت می‌کردیم گفت: من از تو خوشم می‌آید! دوست دارم که باهم باشیم!

ته دلم خوشحال بودم از این پیشنهاد! اما عذاب وجدان هم داشتم که نکند من باعث به هم خوردن رابطه‌شان شده باشد! ‎چیزی نگفتم. نمی‌خواستم چنین موقعیتی را از دست بدهم. حتی می‌خواستم همان موقع بله را بدهم ولی با خودم گفتم نکند فکر کند زیاد هول هستم! ‎بعد از چند روز معطل گذاشتنش،گفتم هر وقت با دوست دخترت به هم زدی آن موقع بیا!

یک سال با هم از طریق اینترنت رابطه داشتیم و قرار بود به خواستگاری‌ام بیایند. ایران که آمد با خانواده‌ام صحبت کردم و قرار و مدار خواستگاری گذاشته شد. در مراسم خواستگاری وقتی فهمیدند که عباس و خانواده‌اش چه کسانی هستند، می‌خواستند سرم را از بدنم جدا کنند! با مخالفت شدید خانواده‌ام روبرو شدم. دلیل‌شان این بود که ما در افغانستان خان بودیم و این‌ها دهقان و مزدور! اگر می‌فهمیدند عباس به خاطر گرفتن پناهندگی، در کیسش گفته است که تغییر عقیده و مذهب داده است که دیگر هیچ! دیگر حتی به خانه هم راهش نمی‌دادند!

برادرم همیشه می‌گفت وقتی برای چیزی آنقدر تلاش می‌کنی و نمی‌شود، رهایش کن! شاید به نفعت نیست. ‎بعد از چند بار خواستگاری آمدن و جواب رد شنیدن، عباس برگشت. ولی با هم چت می‌کردیم و هنوز ارتباط داشتیم. ‎چند مدت که گذشت دیر به دیر جواب پیام‌هایم را می‌داد. به بهانه اینکه درس و امتحان دارم. تماس‌هایمان کمتر و کمتر شد. آن آدمی که روزی ده بار با من تماس تصویری داشت و عکس‌هایم را به در ودیوار اتاقش زده بود، تبدیل به غریبه‌ترین شخص شد. همین مسائل باعث شد دعوایی بین ما به وجود بیاید که دیگر نه جواب تماس‌ها و پیام‌هایم را می‌داد و نه خبری ازش شد!

یک ماه بعد ایمیلی برایم رسید. وقتی بازش کردم متوجه شدم از طرف عباس است. گفته بود ما به درد همدیگر نمی‌خوریم و برایم آرزوی موفقیت و خوشبختی کرده بود! ‎بعدها فهمیدم دوباره با همان دوست دختر قبلی‌اش جور شده و قرار است به خواستگاری‌اش بیاید و همزمان با یک دختر خارجی زندگی می‌کند! ‎دنیا دار مکافات است. شاید همان موقع اگر فکر می‌کردم پسری که دوست دختر قبلی‌اش را به خاطر من کنار می‌گذارد، می‌تواند من را هم کنار بگذارد کارم به اینجا نمی‌رسید.

مجله سیندختروایت های دخترانهمهاجران افغانستانی در ایراننجیبه فیروزی
مجله الکترونیکی سیندخت، روایت‌های دختران افغانستانی‌تبار ساکن در ایران||| کانال تلگرام برای دانلود فایل پی‌دی‌اف مجله: https://t.me/sindokhtmagazine
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید