sindokht.magazin
sindokht.magazin
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

رازِ مریم

بر اساس زندگی واقعی م.خ مهاجر افغانستانی ساکن کرج

نوشته: ساجده احمدی

***

روزهای اول تقریبا هر شب با خواهرم حرف می‌زدم. نه فقط من. مادر می‌گفت: «وانلاین باش، مریم زنگ می‌زند.»

ما می‌خندیدیم. و می‌گفتیم: «آنلاین.» مریم هم زنگ می‌زد. از یک اتاق ساده و لخت. فقط یک تخت گوشه اتاق بود و یک مبل سه نفره که مریم با هندزفری در گوش روی آن می‌نشست. ولی الان هفته‌ای یک بار. یا شاید هم دیرتر یا زودتر. چون خیلی وقت‌ها ما زنگ می‌زنیم گوشی جواب نمی‌دهد. قبلا خودش بیشتر زنگ می‌زد. الان می‌گوید سر کلاس بودم. سر کار بودم.

مریم نمی‌خواست برود خارج. پدرم هم نمی‌خواست برود. من هم کلا نظری نداشتم. برای من که خواستگار نیامده بود. برای مریم آمده بود. پدرم تا شنید گفت: «نه. من دختر به خارج نمی‌دهم. همین جا شوهر کم است؟» از فامیل‌های دور ما بود. اسمش جلال بود و در هامبورگ زندگی می‌کرد. نزدیک به چهار سال پیش خودش را رسانده بود به آنجا. لابد هم قاچاق. راستش اصلا به جزئیات بیشتر فکر نکردیم. پدر جوری می‌گفت مخالف است که اصلا دل و دماغی برای بیشتر فکر کردن به وضع زندگی خواستگار باقی نمی‌ماند. پدر و مادرش دو بار آمدند خواستگاری. با خوشحالی و افتخار می‌گفتند قبولی‌اش را گرفته. تابستان به ایران می‌آید و ما برایش زن خوش می‌کنیم. مادرم گفت من هیچ اختیاری ندارم. پدرم هم تقصیرها را انداخت گردن مریم و گفت: «دل دختر نیست. هر چه هم ما بگوییم فایده‌ای ندارد.»

آخرش هم نفهمیدم این مریم لعنتی دلش با شوهر خارجی بود یا نبود. چون هیچ وقت درست و حسابی نظرش را نگفت. نه موافق بود نه مخالف. شاید اصلا باور نمی‌کرد این خواستگار برای او آمده.

جلال، تابستان همان سال به ایران رسید. من که ندیدمش. اخبارش را می‌شنیدم. پدر و مادرش یک دختر دیگر برایش پیدا کرده بودند. برای ما هم کارت دعوت عروسی فرستادند. مادرم گفت اگر نرویم بد است. می‌گویند قهر کرده‌اند. پدر و مادرم یک روز مجبور شدند سر کار نروند. می‌رفتند به زمین کشاورزی، لوبیا چینی می‌کردند. شب مادرم گفت: «حیف از جلال. این دختر یک توت هم نمی‌ارزد.»

آمارش را گرفتم و گشتم توی اینستاگرام پیدایش کردم. کلا عکس‌هایش تم سیاه و سفید داشت و حرف‌های انیشتین و هنرپیشه‌های خارجی و چیزهایی در مورد موفقیت توی زندگی. با این حساب اگر از خودش می‌پرسیدیم خیلی با مادرم موافق نبود انگار.

پنج شش ماه بعدش سر و کله حسن پیدا شد. سر به زیر، جوشکار، نه معتاد بود و نه سیگاری. مادرم با مادرش در سر زمین کشاورزی آشنا شده بودند. خانه‌شان همان حوالی محله ما بود. خلاصه همان چیزی که پدرم انتظارش را داشت. مریم هم بدش نمی‌آمد. شب خواستگاری دستی به سر و رویش بُرد و بگویی نگویی خوش بود. تا چشم به هم زدیم عقدشان هم بسته شد. یک مراسم جمع و جور گرفتیم و عروسی قرار شد بیفتد برای بهار سال بعد.

حسن هفته‌ای یک بار می‌آمد خانه ما. یک بار هم با از بابا اجازه گرفتند رفتند قم زیارت. خانه پدربزرگ حسن هم قم بود. زمستان و با شُل شدن کارهای حسن، رفت و آمدش هم بیشتر شد. هر وقت هم می‌آمد مدام پچ‌پچ می‌کرد. یک چیزی را هر دو تایشان داشتند پنهان می‌کردند. من طاقت نیاوردم و به مادرم گفتم. تنها کاری که مادرم کرد این بود که سر زمین کشاورزی به مادرش گفته بود به حسن بگوید روزها که ما خانه نیستیم نیاید. صد گپ جور می‌شود. مریم را هم زیر فشار گرفت که اگر چیزی هست به ما هم بگو و پنهان کاری نکن. یک شب که داشتیم از حسن و روی زیادش حرف می‌زدیم یک دفعه مریم زد زیر گریه. گفت: «حسن می‌خواهد برود خارج. هر چه بهش می‌گویم که نرو، قبول نمی‌کند. لااقل شما یک چیزی به او بگویید!»

فردا شب حسن از جوشکاری آمد خانه ما. پدرم زنگ زده بود که بیا. حسنِ سر به زیر، حسنِ جوشکار، نه معتاد و نه سیگاری، شکر فضلِ خدا کسب هم داری. کارگر هم هستی. چه می‌کنی هوای خارج به سرت زده؟ پدرم هر چه گفت، حسن جرات نکرد چیزی بگوید. همان طور تا آخر سر به زیر ماند. مادرم هم گفت: «کسانی که رفته‌اند تا قبولی‌شان را بگیرند چهار پنج سال طول کشیده. تا آن وقت مریم اینجا چشم به راه که کی کارهای تو آیا درست شود یا نشود؟ حسن! پیش پای آدم رونده را کسی گرفته نمی‌تواند. ولی رضایت مریم را هم بگیر بعد برو.»

حسن با صدای ضعیفی گفت: «مریم اگر نخواهد من نمی‌روم.»

خیال همه‌مان راحت شد. پدرم با همه خستگی تا یک شب بیدار ماند و نصیحت کرد و خاطرات جوانی‌اش را گفت. حسن که رفت، مریم که خوابش برد، مادر و پدر فکر کردند من هم خوابم برده، گفتند:

«مریم سنش خام است. چهار پنج سال دیگر هم شاید به پای حسن بنشیند ولی از کجا معلوم که تا آن وقت حسن دوباره دنبال مریم بیاید؟ پایش به خارج برسد هزار هوا و هوس در سرش می‌رود. به کلی ما را فراموش می‌کند.»

هفته بعد حسن با مادرش آمد. می‌خواست اجازه بگیرد با مریم بروند مشهد. بعد که برگردد می‌چسبد به کار و فکر خارج را هم از سرش بیرون می‌کند. پدرم هم قبول کرد و کلی خوشحال شد. فردایش هم زودتر از سر کار برگشت و بدرقه‌شان کردیم. روز بعد هر چه زنگ می‌زدیم گوشی‌هایشان خاموش بود. دو روز کامل نگرانی مطلق ما را کشت. یک دفعه یک شماره ناشناس زنگ زد به خانه. مریم بود. می‌گفت از مرز ترکیه رد شده‌اند!

چهار سال از رفتن مریم و حسن می‌گذشت. عصر خانه تنها بودم. مادر و پدر هنوز سر کار بودند. یک دفعه واتساپم زنگ خورد و دیدم مریم تماس تصویری گرفته. بیشتر از ده روز می‌شد با هم صحبت نکرده بودیم. گفت امتحان داشتم. کار داشتم. حالم خوش نبود و چند تا بهانه دیگر. حسن هم حالش خوب بود. هنوز از سر کار برنگشته بود. به شوخی گفتم: «حسن هنوز از راه بدر نشده؟» که یک دفعه مریم گفت: «یادت می‌آید شبی که بابا به حسن گفت بیاید نصیحتش کند؟»

یادم بود. مریم گفت: «حسن که رفت، تو خوابت برد. ولی من تا صبح سرم زیر پتو بود و یواشکی گریه کردم. مادر می‌گفت پای حسن به خارج برسد، دیگر برنمی‌گردد. آنقدر استرس داشتم و گیج بودم که نمی‌دانستم چی کار کنم. فکر طلاق هم به سرم رسید. ولی همان موقع به حسن پیام دادم که اگر می‌روی من هم باهات می‌آیم. ولی تا پایمان را از مرز بیرون نگذاشته‌ایم هیچ کس نفهمد. حتی خواهرم.»

مجله الکترونیکی سیندختمهاجران افغانستانی در ایرانروایت های دخترانهشوهر خارجیساجده احمدی
مجله الکترونیکی سیندخت، روایت‌های دختران افغانستانی‌تبار ساکن در ایران||| کانال تلگرام برای دانلود فایل پی‌دی‌اف مجله: https://t.me/sindokhtmagazine
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید