بر اساس زندگی فرزانه و زهره، مهاجران افغانستانی ساکن در قم
نوشتهی: معصومه امیری
***
اولی فرزانه بود. توی دوران دایال آپ و کارت اینترنت و قژقژ خطوط، شوهر افغانی_آمریکایی پیدا کرد و این خیلی بود، چون آن وقتها شوهر برای ما عبارت بود از چند روز پچ پچ، یک روز غیبت از مدرسه و فردایش درآوردن خوشیاش از دماغ توسط کادر نظارت مدرسه که سبیلهات کو و ابروهات کجاست؟ و عروس با اینکه آرایشش را پاک کرده بود اما هنوز به شکل غبطهبرانگیزی خوشگل شده بود. زار زار گریه میکرد که اینها به خاطر عروسی برادرش است و نباید او را به مدرسهی بزرگسالان بفرستند. و ما اصلا دلمان به حالش نمیسوخت چون شوهر کردن این ها را داشت و بعدش که میآمد سر کلاس بنشیند، میخواست کلی پزش را بدهد. و زنگ آخر هم که ما ریسه توی کوچه میایستادیم شوهرش را که دنبالش آمده بود، نشان ما میداد. اما فرزانه با پوست صاف و چشمهای بادامی و سیاهش که انگار همیشه سرمه داشت، خواستگارهایش را رد کرد تا آن پسر یاهو مسنجری بیاید و ببردش و چقدر باحال و جالب بود. چون ما سه تای دیگر که آن افغانیهای دیگر کلاس بودیم نهایت زوری که میزدیم این بود که شاگرد اول تا سومی کلاس به ایرانیها نرسد.
فرزانه به این خرخوانی یک چیز باحال اضافه کرده بود. این که چطور از مانتویمان پنس بگیریم که تنگتر شود یا شلوارمان را کجا ببریم تا یک قدری دمپایش را برایمان گشادتر کند، حتما کولهی بزرگی که خیلی هم پر نیست را یک بند بیاندازیم و هر از گاهی از یک مسیر دیگر که مسیر معمول نبود به خانه برگردیم، چون درس ما سه تا خیلی خوب بود کسی به چوب زدن زاغ ما همت نمیکرد و خیالمان راحت بود.
اما شوهر خارجی آنقدر قرتی بازی حساب میشد که ما هیچ توی خودمان نمیدیدم که دنبال این فقره هم برویم
در ضمن با اینکه پایین شهری بودیم اساسا انتظار میرفت ما از قبولیهای خوب کنکور باشیم تا یک تورزن شوهر! پس مخاطب نزدیک داستان فرزانه شدیم. هر چند به شوخی گذشت. اینکه مثلا فرزانه کی و طی چه مراحلی قرار است کشف حجاب کند. روسری توی فرودگاه و مانتو توی هواپیما و بعد هرهر که بعله! چه و چه! قرار نبود مشروب بخورد و گوشت خوک را فقط یکبار امتحان کند، بعد توبه کند، خدا هم که ارحم و الراحمین است و اصلا دلش نمیآید آدم این قدر توی کف بماند. خندیدیم و گذشت تا این که فرزانه کلاس زبان رفت، امتحان ها را سرسرکی داد و دیگر پیدایش نشد.
اول بار محبوبه دیده بودش، گفت چاق شده است و تازگیها از افسردگی درآمده چون پسریاهو مسنجری آمده و رفته بی که توضیحی بدهد یا وعدهی دیگر بگیرد نه آن هم آمدن سر کوچه یا پارک! خواستگاری آمده و جواب نخواسته است.
فرزانه چنان مغرور بود که وقتی محبوبه گفت از خجالتی که پیش برادرهایش کشیده مریض شده و کارش به بیمارستان رسیده باورم شد.
دومی زهره بود. دو رگهی ایرانی_افغانی دانشگاهمان که وقتی میخندید فقط لپ چپش چال میافتاد. مینالید که تحصیل کرده بودن مادرش بلای جانش شده است و نمیتواند حتی یک ایمیل را بدون ترس از چک شدن بفرستد و این همهی ماجرا نبود.
چند وقت بعدش دیدیم که کلی گریه کرد. یعنی حرف از عشق و عاشقی شروع شد و وقتی نوبت به اعتراف او رسید، گریه کرد که مادرش مردی که عاشقش بوده را چنان ناکاوت کرده که طرف خبرش از استرالیا آمده است.
پسر یک بچهافغانی معمولی بوده. رفته تا یک بچهافغانی خارجی شود و آن وقت کی باشد که بخواهد به او جواب رد بدهد؟
و این میطلبید که زهره وفادارانه فکر هر ازدواج دیگری را از سرش بیاندازد، این اصلا کم کاری نیست، چون اگر گریه نمیکرد ما حتما در زبان هم طرف مادرش را میگرفتیم. اما خب نشد و ما زبانمان را به نفع عشاق گرداندیم و دلمان نیامد که بگوییم آن جا ریخته است و شاید او سر حرفش نماند بدون آنکه واقعا بدانیم چی ریخته است.
چند سال بعد خوشحال از اینکه هیچوقت طرف مادرش را نگرفته بودیم -هر چند جراتش را نداشتیم- به عروسیاش دعوت شدیم. اما بچه افغانی_خارجی این بار بدشانسی بزرگتری آورد و سیاستهای مهاجرتی استرالیا تغییر کرد. پس مادرزن باز شمشیر را از رو بست. اما عشق چیز غریبی است که زهره به سالی یک ماه دیدن مردش راضی شد و رابطهاش را با مادرش نیمبند گذاشت. نمیخواهم فکر کنم لجبازی این قدرت را داشته. پس درود بر عشق!
سومی و چهارمی و پنجمی و الی آخر نگار و فاطمه و راضیه و فلانهای دیگری بودند که جزئیاتش را بیخبرم جز اینکه تالارهای عروسی حسابی گرفتند و بعضی تا رسیدند حساب اینستاگرامشان را از موی بلوند و سرسبزی درههای آلپ پر کردند و اینها اصلا چیزی نیست که آدم نخواهد. آن وسطها یک افغانی هم پیدا میشود که زن بیستوچهارسالهاش را توی آمریکا قطعه قطعه کند و توی فریزر بگذارد. بقیهای هم باشند که بگویند فعلا خاورمیانهایها نظر ندهند!