نوشتهی: فاطمه شریفی
***
سیندخت: یک مدل از شوهر خارجی هم این است که خانم ایران باشد و شوهر برای کار رفت و آمد داشته باشد به خارج. روایتی متفاوت از زندگی و روزمرهگیهای مادری با شش فرزند.
***
صدایم میزند. صدایش همان است که بود. همان صدا که در این پانزده سال از پشت تلفن برایم شوهری میکرد. پانزده سالی که نیمهی سنگین زندگی زناشویی ما بود و سعی میکرد ده سال اول زندگیمان را بپوشاند. اسم ده سال اول را گذاشتهام: «زندگی مشترک اشتراکی»؛ چون با هم بودیم و برای این پانزده سال به همان زندگی مشترک کفایت میکنم. در این پانزده سال سه بار آمد ایران. بار آخر دو سال پیش بود. تابستان. احمد و محمد و زهرا را از دوره زندگی مشترک اشتراکی دارم و سوسن و مژگان و آرش سوغاتی سالهای زندگی مشترکاند و شاید اگر این آمدنهای وقت و بیوقت نبود، میتوانستم فوق لیسانسم را هم بگیرم.
شوهرم باز هم صدایم میزند. خودم را به نشنیدن میزنم. صدایش انگار زنگ ساعت کوکی باشد، گوشم را کر میکند. ساعت از دوازده گذشته است و من هنوز بیدارم. اتفاقی که کمتر میافتد. سرم را گرم مرتب کردن خرت و پرتهایی میکنم که از خارج برایمان آورده است. غروب زن همسایهی روبهرویی آمده بود. دم در و تقلا میکرد تا بیاید داخل و در همان حین از چمدانها و لباسهای شیک بچهها میپرسید. زهرا با فشار دست مانع آمدنش شد و چند مرتبه گفت: «از خارج برایمان آورده» در لحنش پز دادن بچگانهی غریبی بود. به یاد روزی افتادم که توانستم لیسانس بگیرم. هفت سال پیش. زهرا از ذوق گریه کرد. احمد هنوز کولهپشتی مدرسه را از شانه برنداشته بود که به پدرش زنگ زد و خبر داد. محمد فرقی نداشت برایش انگار. اول کف پایش را خاراند و بعد آتاریاش را که با زور توی جیب کوچک شلوار چپانده بود، بیرون آورد و مشغول بازی شد. سوسن هنوز نمیفهمید لیسانس چیست. قانقان میکرد و دستهایش را در هوا تکان میداد. مژگان و آرش نبودند هنوز. شنیدم که زهرا بیمقدمه به دوستانش گفت: «مادرم لیسانس داره»
شوهرم این بار که صدایم میزند، خرت و پرتها را ول میکنم. سرم را میآورم بالا و به خانهمان نگاه میکنم که یک سالن بزرگ است و بچهها جوری جاهایشان را انداختهاند که کنار هم باشند. زیر باد کولر. نزدیک در حیاط. به جز آرش که ته سالن خوابش برده است. انتهای سالن را یک پردهی ضخیم به دو بخش تقسیم میکند. برای وقتی که شوهرم هنوز اینجا بود، برای وقتی که شوهرم هنوز اینجا باشد. میبینمش که آرش را بغل میکند و آوردش کنار باقی بچهها؛ اما نزدیک پرده. چشم در چشم میشویم. چشمک میزند. یاد راننده تاکسیای میافتم که تا خانه آوردش. وقتی رسید، ما جلوی در بودیم. من کنار ماندم. بچهها از سر و کولش بالا رفتند و من به دمپاییهای ابریام نگاه میکردم. سرم را که بالا آوردم راننده را دیدم که داشت نگاهم میکرد و در یک لحظه چشمکی زد و گاز داد و رفت. همانقدر غریبه، همانقدر ناگهانی. پرده را میکشد. به جز یک چراغ شبخواب که جلوی در حیاط را روشن میکند، باقی چراغها را خاموش میکنم. توی پنجاه سالگی است؛ اما جوان به نظر میرسد. شلوارک طرحدار پوشیده با یک تیشرت جذب.
اینجا که بود، شلوار پارچهای گشاد میپوشید با پیراهن سادهی آستین بلند. من هم به جای مقنعه بیشتر گاج سر میکردم. پیراهن بلند میپوشیدم، نه بلوز و دامن.
به کندی میروم آن طرف پرده. نیمه تاریک است. کمکش میکنم تشکمان را پهن کند. بچهها خوشند یا ناخوش نمیدانم. همگی خوبند با او. بگو بخند میکنند. بازی میکنند. فقط آرش غریبی میکند. بغلش نمیرود. میرود خودش را میاندازد توی بغل احمد بعد مثل بچهای که بعد از چند ساعت گم شدن پدرش را پیدا کند، گریه میکند.
دراز میکشم روی تشک. سمتی که به پرده نزدیک باشد. چشمهایم را میبندم. سعی میکنم رفتار بچهها را بعد از آمدن پدرشان توی ذهنم مجسم کنم. در تاکسی که باز شد، انگار یک خواستگار غریبه دیده باشم، مثل هجده سالگی، گر گرفتم و بعد یخ کردم. سر انگشتهایم لرز گرفتند. چادر رنگیام را جلو کشیدم تا بیشتر از این اضطرابم را نشان ندهم. آرش جلوی پایم بود. تنها بچهای که آمادگی خاصی نداشت برای آمدنِ "بابا". بلوز خانگی یقه آبی چرکتاب تنش بود و به سختی خودش را سر پا نگه میداشت. تاکسی که گاز داد و رفت، هول شد انگار و تالاپی با پوشک به زمین نشست. به بابایش نگاه میکرد و دستهای کوچک سفیدش را در هوا تکان میداد. موهای خرماییاش تا روی چشمهای ریزش ریخته بودند. تلاش میکرد پسشان بزند.
مژگان توی دو بندهی صورتیاش داشت خفه میشد. دستهای چاقش را جوری از شوق در هوا تکان میداد که میترسیدم از جا کنده شوند. ساپورت سفید پوشیده بود و توی دامن توری انگار بزرگتر از یک دختر پنج ساله به نظر میرسید. موهایش را زهرا بافته بود. زهرا مانتو و شلوار مشکی پوشیده بود. مثل یک پیشکار خم شد و در خانه را باز کرد. خیال میکرد سفیر چین آمده است خانهمان.
موهای لختش که تا کمر میرسید، از زیر روسری بیرون افتاده بود. باید تذکر میدادم؟ چطور؟ وقتی پدرشان پانزده سال بین آدمهایی زندگی میکرد که روسری سرکردن مزخرفترین مشغلهشان هم نبود.
احمد پاکت سیگارش را فشار داده بود ته جیبش تا مثلا خیلی پیدا نباشد. پیدا بود. باید سر حوصله حرف میزدیم با هم. با احمد. چطور حرف میزدیم وقتی پدرش توی یک کارخانه تولید سیگار کار میکرد؟ باید از چه چیز منعشان میکردم؟ چطور باید پندشان میدادم؟
احمد از تک و تا نمیافتاد. چمدان برمیداشت. کفش جفت میکرد. تلفن میزد. پدرشان گفت: «باید دخترطلب بریم برای تو» و خندیدند. لهجهاش نه ایرانی است، نه افغانی و نمیدانم مال کجای دنیاست؟ اینجا که بود اینطور حرف نمیزد. ما از اولش هم خیلی لهجه نداشتیم و انگار فقط حرف میزدیم تا زنده بمانیم. شاید برای همین است که لهجهاش جدید است برایم. محمد با گوشیاش فیلم میگرفت. گاهی لبخندی میزد گاهی هم با تکان دادن سر موهای افتاده توی صورتش را کنار میزد. ابروهای تر و تمیزش را آن موقع بود که دیدم. سر چرخاندم و سوسن را پیدا نکردم و وقتی دیدم توی بغل بابایش نشسته، تعجب کردم. قدش بلند بود در بین نه سالهها و پدرش به سختی بلندش کرده بود. موهای مشکی براق پدرش رفته بود و جایش را داده بود به مشتی پر سفید. شاید هم من اینطور تصور کردم که موهای نسبتا بلندش شبیه پر بود. پاهای گوشتیاش توی شلوارک شبیه پنجاه سالهها نبود. عینک آفتابی و تیشرتش را که دیدم خندهام گرفت. آمد طرفم. سلامی رد و بدل شد. آرش تا بابا را تمام قد روبهروی خودش دید گریه کرد. سریع آرش را بغل کرم و چرخیدم طرف خانه. جلوتر از همه من بودم که آمدم داخل و مشغول چای ریختن شدم.
حال همگی خوب است انگار. گرمی دستش را روی گونهام حس میکنم. چشم باز میکنم. نگاهش از عمق چشمهایی است که نمیشناسمشان. حرف میزند. صدای بمش را میشنوم و نمیفهمم که چه میگوید. نمیخواهم که بفهمم. سرم را کمی عقب میکشم. لبهایش را میبینم که در بین ریش چند روزهاش تکان میخورند و سر در نمیآورم. نمیخواهم، دوباره که نه، هزارباره به مسئله بودن یا نبودنش فکر کنم. اما کنترل ذهنم را از دست دادهام. مسئلهای که نه با دست و نه با دندان باز نمیشود. به خودم فشار میآورم تا بحثها وجدلهایمان را بر سر خارج رفتن به یاد نیاورم. به خودم فشار میآورم تا نبودنهای طولانیاش را مرور نکنم.
تلاش میکنم تا به سختی دستم را از زیر پرده به آن طرف هل بدهم کنار بچهها. بچههایی که همه سالهای زندگی مشترک اشتراکی و زندگی مشترکم را پر کردهاند. دستم را روی زمین میسرانم. بازوی نحیف آرش را پیدا میکنم. محکم نیشگونش میگیرم. گریهای میکند که انگار قیامت است. از جا میجهم. میروم آن طرف پرده. آرش را به سینه میچسبانم و دراز میکشم بین زهرا و احمد که فاصلهی زیادی دارند از هم. آرش بین شیر خوردن هقهق میکند. میبوسمش و چشمهایم را میبندم. دلم میخواهد بخوابم. همین.