sindokht.magazin
sindokht.magazin
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

شیرین

بر اساس زندگی واقعی شیرین غلامی مهاجر افغانستانی ساکن مشهد

نوشته‌ی : لیلا جعفری

***

خوب یادم مانده که روزهای آخر بعد از امتحانات خرداد بود و من همین‌طور در اینستاگرام می‌چرخیدم و صفحه را برای خودم بالا و پایین می‌بردم که به صفحه عبد رسیدم.

دیگر کار هر روزمان بود حداقل یک ساعت با هم چت می‌کردیم و از حال و احوال روزانه‌مان می‌گفتیم و از برنامه‌های‌مان تا کی برویم به سرزمین آرزوهای‌مان و به خانواده‌های‌مان چطور بگوییم در اینستاگرام آشنا شده‌ایم. حالا یک قدم بیشتر می‌خواهیم با هم ازدواج هم بکنیم. حالا یک‌سال شده بود که ما در ارتباط بودیم. عبد در یک اداره دولتی در کابل کار می‌کرد و خبری از رفتن به کانادا نبود.

یک ماه بعد قرار بود عبد به ایران بیاید. عبد از کابل به ایران آمد و من به مادرم گفتم و مادرم هم به پدرم گفت این شد که برای آخر هفته خانواده عبد به خانه ما آمدند و مراسم آشنایی خانواده‌ها انجام شد. خیلی راحت‌تر از آن چیزی که فکرش را می‌کردیم. یک ماه بعد قرار عقد گذاشته شد و من به سرعت برق و باد به خانه بخت می‌رفتم و باورم نمی‌شد این همه در خواب اتفاق افتاده یا در واقعیت. البته بودند کسانی که سنگ مخالفت می‌انداختند و می‌گفتند آشنایی که با تلفن و اینستاگرام باشد آخر و عاقبت خوشی ندارد. ولی پدر و مادرم مرا جوری بزرگ کرده بودند که به من و تصمیم‌هایم اعتماد داشتند.

ما هر روز با هم حرف می‌زدیم بیشتر و بیشتر با هم آشنا می‌شدیم. از اخلاق و از علاقه‌مندی‌ها و آرزوها و برنامه‌هایمان می‌گفتیم و حالا بیشتر از آدم‌هایی که همدیگر را دیده بودند با هم آشنا شده بودیم.

عبد به کابل برگشت تا کارهای مدارک و دعوت‌نامه مرا انجام دهد. در این فاصله من به کلاس زبان می‌رفتم . او هر روز از روند کارها با من حرف می‌زد. گویی ارتباط ویدیویی و اینترنتی جزیی از زندگی و رابطه ما شده بود.

عبد به کانادا رفت و من در ایران بیشتر از هر زمانی دلتنگش بودم.

تا اینکه یک روز مانند همیشه قرار بود ویدیوکال کنیم. عبد گرفته و مغموم به نظرم آمد و مرا نگران و پریشان کرد. گفتم: «چی شده؟»

گفت: «شرایط رفتن تو از ایران خیلی سخت است و فقط یک راه برای اینکه بتوانی بیایی وجود دارد.»

گفتم: «چه راهی؟»

«اینکه خودت را رد مرز کنی! به اداره گذرنامه می‌روی و بعد خودت را به عنوان کسی که مدرکی ندارد معرفی می‌کنی. درخواست اخراج و خروج از مرز می‌کنی.»

فردا صبح در اداره مهاجرت مشهد بودم. ماموراداره مهاجرت گفت که فردا بروم و من به این فکر می‌کردم که چرا باید بیشتر از دو روز دیگر آنجا باشم. من رد مرز شدم و بعد از آن دو هفته در هرات و کابل و بعد سفر به سرزمین رویاها.

با اینکه خانواده همسرم در اینجا و در نزدیکی ما زندگی می‌کنند اما من آدم برقراری ارتباط با آدم‌ها به راحتی نیستم و این کمی در روزهای اول برایم سخت بود. با اینکه در ایران کلاس‌های زبان می‌رفتم و از نظر خودم در سطح خوبی بودم اما در مکالمه‌های تلفنی استرس و ترس از بلد نبودن زبان آنها مضطربم می‌کرد. در اینجا همه چیز برنامه ریزی شده است. برای کوچک‌ترین کارهایت باید برنامه داشته باشی وگرنه عقب می‌افتی. برای من که بیست و چند سال در ایران بدون برنامه‌ریزی زندگی کرده بودم سخت است با این شرایط خودم را انطباق بدهم اما ناامید نمی شوم و ادامه می دهم من هنوز در اول مسیر هستم.

مجله الکترونیکی سیندختمهاجران افغانستانی در ایرانروایت های دخترانهلیلا جعفریشوهر خارجی
مجله الکترونیکی سیندخت، روایت‌های دختران افغانستانی‌تبار ساکن در ایران||| کانال تلگرام برای دانلود فایل پی‌دی‌اف مجله: https://t.me/sindokhtmagazine
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید